مرقد حبیب بن مظاهر اسدی (علیه السلام)

حبیب بن مظاهر اسدی

حبیب بن مُظَهَّر از قبیله بنی اسد، و کنیه اش ابوالقاسم بوده است. در منابع نام پدر او به صورت مُظاهر و مُظَهَّر و در برخی مُطَهَّر ذکر شده است. مامَقانی، با استناد به آنچه در زبان ها و زیارات مشهور است، مُظاهر را صحیح شمرده است. اما سید محسن امین گفته است بر اساس آنچه در نسخه های کتاب های قدیم آمده مُظَهَّر درست است و مظاهر خلاف ضبط قدما است.

حبیب به نقل ابصارالعین و ذخیره از اصحاب رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) و در جنگ های جمل و صفین و نهروان همراه حضرت علی (علیه السلام) بوده است.

از علّامه کشّی نقل شده است که:

« روزی حبیب، میثم تمار را ملاقات کرد و با یکدیگر سخن گفتند. پس حبیب به میثم گفت: می بینم پیرمرد اصلعی که شکم فربهی دارد و خرما (در کوفه) می فروشد، در راه دوستی اهل بیت پیغمبرش (صلی الله علیه و آله و سلم) به دار آویخته می شود و آن گاه که روی دار باشد، شکمش با حربه ای شکافته گردد (مراد حبیب خبر از شهادت میثم بود)؛

سپس میثم گفت: من هم مرد سرخ رویی را می شناسم که او را دو گیسو است، برای یاری فرزند دختر پیغمبرش (صلی الله علیه و آله و سلم) بیرون می رود و کشته می شود و سرش را در کوفه می گردانند.

 آن گاه حبیب و میثم از هم جدا شدند. اهل مجلس گفتند: ما دروغگو تر از این دو ندیده نبودیم.

هنوز مجلس به هم نخورده بود، که رشید هجری رسید و از آن دو جویا شد. گفتند: چنین و چنان گفتند و رفتند. رشید گفت: خدای میثم را رحمت کند. این یک جمله را فراموش کرد: « به آن کسی که سر حبیب را به کوفه

می برد، صد درهم بیشتر جایزه داده می شود. »

راوی گفت: « چندان فاصله نشد، که میثم را بر خانه عمروبن حریث به دار آویختند و سر حبیب را که با حسین

 (علیه السلام) به شهادت رسیده بود، به کوفه آوردند و آنچه حبیب و میثم و رشید گفتند، همه را به چشم خود دیدیم. »

حبیب از کسانی بود که به امام حسین (علیه السلام) نامه نوشت و آن گاه که حضرت مسلم به کوفه آمد و در خانه مختار بن ابی عبید منزل کرد شیعیان نزد او رفت و آمد داشتند؛ به گفته طبری حضرت مسلم، نامه امام حسین (علیه السلام)  را بر آنها می خواند و آنها گریه می کردند. آنگاه عابس  بن ابی شبیب شاکری سخن گفت و پس از او حبیب برخواست و گفت:

« رحمک الله قد قضیت ما فی نفسک بواجز من قولک. ثمّ قال: و أنا والله الذی لا إله إلّا هو علی مثل ما هذا علیه؛

خدا تو را ای عابس رحمت کند، آن چه را در دل داشتی، با گفته کوتاه خود اظهار نمودی. سپس گفت: به خدایی سوگند که جز او خدایی نیست، من هم چون عابس از مردم چیزی نمی گویم؛ و به نصرت آنها امام خود را امیدوار نخواهم ساخت، ولی خود برای رضای خدا تا پای جان ایستاده و فداکار خواهم بود. »

به نقل سماوی، حبیب و مسلم بن عوسجه در کوفه به یاری حضرت مسلم برخاسته، از مردم بیعت گرفتند و بعد از شهادت مسلم، به زحمت از کوفه فرار کردند و شب ها راه رفتند تا به شرف زیارت و صحبت امام حسین(علیه السلام) رسیدند.

به نقل علامه مجلسی، حبیب نزد امام حسین (علیه السلام) آمد و گفت: ای فرزند رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم)! اینجا طایفه ای از بنی اسد زندگی می کنند؛ اگر اجازه دهی، نزد آنان بروم و آنها را به یاری تو دعوت نمایم، باشد که اجابت کنند.

حبیب با اجازه حضرت شبانه نزد بنی اسد رفت و گفت: حسین بن علی (علیه السلام)_فرزند دختر پیغمبر شما_ با جمعی از مردان با ایمان که یک مرد آنها از هزار مرد بهتر است و هرگز دست از یاری او برنخواهند داشت، در این بیابان گرفتار لشگر ابن سعد است و اکنون برای دعوت شما به یاری او آمده ام و شرافت دنیا و آخرت در نصرت اوست و هر یک از شما که در راه خدا با پسر دختر رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) کشته شود، در بهشت برین رفیق محمّد (صلی الله علیه و آله و سلم) خواهد بود.

در این هنگام مردی از بنی اسد (عبدالله بن بشیر) برخاست و گفت: من بیش از همه برای اجابت و جان نثاری

 آماده ام.

طبری می نویسد: « عصر تاسوعا که عبّاس بن علی (علیه السلام) نزد برادر برگشت و زهیر و حبیب با بقیه اصحاب (در حدود بیست نفر) جلو دشمن ایستادند، حبیب بن مظاهر گفت: اگر می خواهی با این قوم سخن بگو و اگر بخواهی من سخن بگویم. زهیر گفت: تو خود که در این کار پیش قدمی با آنها صحبت کن. حبیب به اهل کوفه چنین گفت: « هان ای مردم! به خدا سوگند، فردای حساب (در قیامت) نزد خدا بد مردمی خواهند بود قومی که فرزندان پیغمبر خود و خویشاوندان و اهل بیت او را بکشند و مردان خدا پرست این شهر را که در سحر ها به عبادت برخواسته و بسیار به یاد خدا بوده اند، شهید کنند. »

حبیب در روز عاشورا فرمانده میسره (چپ لشکر) بود و آن گاه که مسلم بن عوسجه اسدی روی خاک افتاد و امام حسین (علیه السلام) به بالین او آمد و مسلم را هنوز رمقی در تن بود، حضرت فرمود: « رحمک ربّک یا مسلم بن عوسجة و منهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر و ما بدّلوا تبدیلاً » حبیب نزدیک مسلم آمد و گفت: ای مسلم! شهادت تو بر من بسی گران است؛ بشارت باد تو را بهشت.

مسلم با ضعف و ناتوانی گفت: خدا تو را به نیکی بشارت دهد. پس حبیب گفت: چون خویش و برادر دینی منی، شایسته آن بود و دوست داشتم که وصیت های تو را بشنوم و آنهارا به شایسستگی انجام دهم، ولی من به همین زودی به سعادت شهادت می رسم. مسلم گفت: وصیت من همه آن است که در راه این مرد (و با دست اشاره به امام حسین علیه السلام کرد) جان دهی. حبیب گفت: به پروردگار کعبه سوگند که همین خواهم کرد، و مسلم در همین حال جان داد.

به گفته طبری، حبیب حمله می کرد و رجز می خواند و جنگ سختی کرد و مردی از بنی تمیم _که نامش بدیل بن صریم بود_ بر حبیب حمله کرد و به دست او به دوزخ رفت. مرد دیگری از بنی تمیم با نیزه ای حبیب را در انداخت و آن گاه که حبیب خواست برخیزد، حصین بن تمیم شمشیری به فرق مقدّس او زد که دیگر بار روی زمین افتاد. مرد تمیمی پیاده شد و سر مقدّس او را از بدن جدا کرد. حصین گفت: در کشتن حبیب من هم با تو شریک بودم. تمیمی گفت: کشنده او تنها منم. حصین به این مقدار راضی شد که سر حبیب را از تمیمی گرفت و به گردن اسب خود آویخت و در میان لشکر گرداند و آن گاه به مرد تمیمی داد. آن مرد هم در بازگشت به کوفه، سر حبیب را به گردن اسب خود آویخت و آن را نزد ابن زیاد برد.

قاسم فرزند حبیب سر پدر را دید و شناخت و از آن مرد جدا نمیشد، با او به قصر می رفت و با او بیرون می آمد. مرد تمیمی از این حال نگران شد و به قاسم گفت: پسر جان! چرا از من جدا نمی شوی؟ گفت: چیزی نیست، اما وقتی قاتل اصرار به پاسخ نمود گفت: این سر از آن پدرم حبیب است. می شود آن را به من دهی تا دفن کنم؟ تمیمی گفت: پسرجان! امیر کوفه راضی نیست که این سر دفن شود و من هم باید مزد خود را از امیر بگیرم.

پسر حبیب گریه کرد و گفت: بر این گناه از خدا جز عقاب نخواهی دید! به خدا سوگند، مردی را کشته ای که از تو بهتر بود! قاسم، ناچار صبر کرد و آن گاه که بالغ شد، همیشه به این فکر بود که کشنده پدر را به قتل برساند، تا آن که در زمان مصعب بن زبیر، کشنده پدر را در لشکر مصعب یافت و آن گاه که در خیمه خود به خواب نیمه روز رفته بود، بر او وارد شد و با شمشیر او را به دوزخ فرستاد.

به روایت طبری شهادت حبیب، امام حسین (علیه السلام) را در هم شکست و در این حال فرمود: « أحتسب نفسی و حماة أصحابی؛ در راه خدا از خود و یاران فداکار گذشتم. » و نیز فرمود: « لله درّک یا حبیب لقد کنت فاضلاً تختم القرآن فی لیلة واحدة؛ آفرین بر تو ای حبیب، بزرگوار مردی بودی که در یک شب قرآن را ختم می نمودی. »

اشتراک گذاری

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *