یکشنبه / ۵ اسفند / ۱۴۰۳ Sunday / 23 February / 2025
×

مقدمهپیامبر اکرم (صلى الله علیه و آله و سلم) معجزاتی داشته که هیچ یک از پیامبران دیگر به این اندازه و این گونه معجزات را نداشته‌اند. بر اساس نقل ابن شهرآشوب، تعداد معجزات آن حضرت به چهار هزار و چهارصد و چهل می‌رسد که از این تعداد، سه هزار معجزه به طور مشخص ذکر شده […]

اثبات پیامبری حضرت محمد (ص) – از طریق معجزات
  • کد نوشته: 8247
  • 32 بازدید
  • بدون دیدگاه
  • مقدمه
    پیامبر اکرم (صلى الله علیه و آله و سلم) معجزاتی داشته که هیچ یک از پیامبران دیگر به این اندازه و این گونه معجزات را نداشته‌اند. بر اساس نقل ابن شهرآشوب، تعداد معجزات آن حضرت به چهار هزار و چهارصد و چهل می‌رسد که از این تعداد، سه هزار معجزه به طور مشخص ذکر شده است.

    تمامی رفتارها، گفتارها و صفات آن حضرت خود یک معجزه محسوب می‌شود. به ویژه پیشگویی‌هایی که ایشان در مورد امور غیبی و ناشناخته ارائه داده‌اند، نشان‌دهنده مقام والای ایشان است. علاوه بر این، معجزات شگفت‌انگیزی که قبل و حین تولد آن حضرت وقوع پیدا کرده، خود بر دلایل اعجاز و برتری ایشان تأکید دارد.

    نباید فراموش شود که مهم‌ترین و پایدارترین معجزه ایشان قرآن کریم است. این کتاب الهی آنچنان از زیبایی و اعجاز برخوردار است که تمام فصیحان و بلاغت‌دانان عرب در برابر آن عاجز مانده‌اند و هیچ کس نتوانسته است به مانند آن کلامی بنویسد. این ناکامی آنقدر مشهود بوده که افرادی نظیر مُسیلمه کذّاب و اسود عَنْسی به هنگام مقابله در برابر آن، خود را در موقعیت رسوایی مشاهده کردند و سخنان آنان به‌طور کامل در مقابل عظمت قرآن نمایانگر ضعفشان بود.


    توجه
    پیش از آغاز بحث‌های مرتبط با معجزات حضرت ختمی مرتبت، چند نکته مهم و قابل توجه وجود دارد که لازم می‌دانیم به آن‌ها اشاره کنیم.
    نخست، می‌خواهیم معجزات آن بزرگوار را به دو دسته کلی تقسیم کنیم: معجزه جاوید و معجزه غیر جاوید. معجزه جاوید حضرت محمد (صلی‌الله‌عليه‌وآله) همان قرآن کریم است. این کتاب الهی نه تنها در زمان نزول خود، بلکه در هر عصر و هر مکانی برای انسان‌ها قابل دستیابی و مطالعه است و همواره برای هدایت بشر به کار می‌رود. برعکس، معجزه غیر جاوید، به آن دسته از معجزات ایشان اشاره دارد که در زمان خاصی رخ داده‌اند و در حال حاضر در دسترس ما نیستند. به همین دلیل، ما در مقالات ابتدا به بررسی معجزات غیر جاوید می‌پردازیم و پس از آن، به معجزه جاوید یعنی قرآن كريم خواهیم پرداخت.
    دومین نکته‌ای که باید به آن توجه کنیم این است که متونی که درباره معجزات غیر جاوید حضرت محمد (ص) ارائه می‌شوند، ترکیبی از معجزات و کرامات آن حضرت است. این بدان معناست که برخی از موارد ذکر شده ممکن است تماماً منطبق با معنای دقیق و اصطلاحی معجزه‌ که در مقالات پیشین تعریف شده، نباشند. لذا دقت در شناخت و تفکیک این دو دسته برای ما مهم است.
    سوم، لازم به ذکر است که به منظور افزایش جذابیت و دلنشینی متون، ممکن است جزئیاتی به عنوان شرح حال الحاق شده باشد که در منابع اصلی موجود نیستند. بنابراین، در هنگام مطالعه این مطالب، باید در نظر داشته باشیم که تنها واقعه اصلی داستان مورد نظر است و احتمال دارد که حواشی و جزئیات اضافی مستند نبوده و صرفاً به منظور تکمیل و غنی‌سازی داستان افزوده شده باشند.
    این نکات می‌توانند در فهم بهتر تاریخچه معجزات آن حضرت و نیز در عمیق‌تر کردن درک ما از این رویدادها کمک کننده باشند.

    معجزات نوع اول

    این دسته شامل معجزاتی است که به اجرام آسمانی مربوط می‌شود، نظیر شق القمر، برگشت خورشید، سایه‌افکنی ابرها، نزول باران، و فرود آمدن مائده و غذاها و میوه‌ها از آسمان برای آن حضرت. در اینجا به ذکر پنج مورد از این معجزات بسنده می‌کنیم:

    شق القمر

    معجزه شکافته شدن ماه، یکی از معجزات مشهور پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) است که پیش از هجرت ایشان به مدینه و در مکه رخ داده است. این واقعه با اندکی اختلاف در روایات شیعه و سنی آمده است.

    در مورد اینکه این معجزه در زمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) و در مکه اتفاق افتاده، اختلافی در روایات و گفتار محدثان نیست و مسئله ای اجماعی است. اما درباره تاریخ دقیق آن، اختلاف نظر وجود دارد.

    برخی از علما مانند طبرسی و راوندی گفته‌اند این واقعه در سال‌های اولیه بعثت پیامبر (ص) رخ داده است. در حالی که مرحوم علامه طباطبایی در تفسیر المیزان آورده که این ماجرا در سال پنجم قبل از هجرت اتفاق افتاده و در یک جا نقل کرده که در آغاز شب چهاردهم ذی الحجه پنج سال قبل از هجرت رخ داده و مدت آن نیز اندکی بیش نبوده است.

    در روایات مختلفی که از ابن عباس، انس بن مالک و دیگران نقل شده، آمده است که این معجزه به درخواست جمعی از سران قریش و مشرکان مانند ابوجهل، ولید بن مغیره و عاص بن وائل انجام شد. آن‌ها از پیامبر خواستند اگر راستگو است، ماه را دو نیمه کند. پیامبر از خداوند درخواستِ این معجزه را کرد و ناگهان همگی دیدند که ماه به دو نیمه شکافته شد به طوری که کوه حرا را در میان آن دیدند. سپس دو نیمه ماه به هم پیوست و همانند اول گردید. پیامبر دو بار فرمود: “اشهدوا، اشهدوا” یعنی گواه باشید و ببینید.

    مشرکان به جای اینکه ایمان بیاورند، گفتند: “سحرنا محمد” محمد ما را جادو کرد یا “سحر القمر، سحر القمر” ماه را جادو کرد. برخی از آن‌ها گفتند اگر شما را جادو کرده، از مردم شهرهای دیگر که جادو نکرده بپرسید و وقتی از مسافران و مردم شهرهای دیگر پرسیدند، آن‌ها نیز مشاهدات خود را در دو نیم شدن ماه بیان کردند.

    در برخی روایات آمده که این ماجرا دو بار اتفاق افتاد، اما شارحان حدیث گفته‌اند منظور از دو بار، همان دو قسمت شدن ماه است نه اینکه این جریان دو بار رخ داده باشد. در مجموع حدود بیست روایت درباره این معجزه در کتب حدیثی شیعه و سنی نقل شده است.

    بسیاری از محدثان و علمای اسلامی ادعای اجماع و تواتر روایات را درباره وقوع این معجزه از رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) کرده‌اند. مرحوم طبرسی از علمای شیعه گفته است: “مسلمانان بر انجام این معجزه اجماع دارند و از این رو به گفتار مخالف اعتنایی نیست.”

    ابن شهرآشوب نیز در کتاب مناقب گفته است که مفسران و محدثان به جز عطاء، حسن و بلخی بر این موضوع اجماع دارند. از علمای اهل سنت نیز فخر رازی در تفسیر مفاتیح الغیب و قاضی در کتاب شفاء، اجماع مفسران را بر وقوع انشقاق ماه تصریح کرده‌اند.

    ابن کثیر نیز در کتاب السیرة النبویة آورده است که مسلمانان اجماع بر وقوع این واقعه در زمان پیامبر دارند و احادیث متواتره نیز از طرق متعدد در این باره رسیده است که برای هر کس که به آن‌ها احاطه داشته باشد، موجب یقین خواهد شد.

    علامه طباطبایی از دانشمندان معاصر نیز فرموده است که معجزه شق القمر بدست پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) در مکه پیش از هجرت، بنا به درخواست مشرکان، از موضوعاتی است که مسلمانان همگی وقوع آن را مسلم دانسته و تردیدی در آن نکرده‌اند. دکتر سعید بوطی از دانشمندان معاصر اهل سنت نیز در این باره گفته است که این امری است که میان علما مورد اتفاق است که در زمان پیامبر (ص) اتفاق افتاده و یکی از معجزات ایشان بوده است.

    به جز برخی معدود از اهل تفسیر، عموم مفسران شیعه و اهل سنت گفته‌اند که آیه مبارکه “اقتربت الساعة وانشق القمر” (زمان نزدیک و ماه دو نیمه شد) درباره همین معجزه شق القمر نازل شده و همان داستان را بازگو می‌کند. تنها حسن، عطا و بلخی گفته‌اند که “انشق” به معنای “سینشق” است، یعنی به زودی در قیامت ماه دو نیم خواهد شد. اما این تفسیر بسیار بی‌پایه است و سیاق آیه بعدی که می‌فرماید “وإِن یرَوْا آیَةً یعْرِضُوا وَیقُولُوا سِحْرٌ مُسْتَمِرٌّ” (و اگر معجزه ای ببینند، روی بگردانند و بگویند این جادویی همیشگی است) آن را رد می‌کند.

    برخی دیگر نیز گفته‌اند که کلمه ” آیَةً ” در این آیه اشاره به کشف علمی امروزه است مبنی بر اینکه ماه از زمین جدا شده است، اما این نظر نیز بی‌پایه است چرا که با آیه بعدی که از اعراض و ادعای سحر سخن می‌گوید، سازگار نیست. همچنین جدا شدن ماه از زمین، اشتقاق است نه انشقاق.

    در مقابل، عموم مفسران معتقدند که این آیه به معجزه شق القمر اشاره دارد و مشرکان پس از مشاهده آن، روی گرداندند و آن را سحر خواندند. چرا که در روز قیامت که همه حقایق ظاهر می‌شود، امکان انکار وجود ندارد.

    این حادثه عظیم در سه محور قابل بررسی است:

    محور اول: با وجود سند محکم این روایات، برخی شبهاتی را مطرح کرده‌اند که پاسخ داده شده است. از جمله اینکه این امر محال عقلی است، اما با وقوع آن و نظریه پیدایش شهاب‌سنگ‌ها پاسخ داده شده است. همچنین اینکه چرا در کتب تاریخی به آن اشاره نشده، پاسخ داده شده که ثبت نشدن به دلیل زمان شب بودن، اختلاف افق مناطق مختلف و عدم ثبت همه وقایع در تاریخ است.

    محور دوم: نکته مهم در این واقعه، نقش حضرت علی (ع) در ظهور این معجزه است. پیامبر ایشان را در کنار خود قرار داد تا عظمت و جایگاه علی (ع) نزد خداوند آشکار شود.

    محور سوم: این واقعه درس‌های مهمی دارد از جمله اینکه ممکن است برخی افراد حتی در برابر روشن‌ترین دلایل حق، به دلیل حفظ منافع شخصی، آن را انکار کنند و با اتهام و شایعه آن را تیره و تار سازند.

    در مجموع، شق القمر یکی از معجزات مهم پیامبر اکرم (ص) است که با استناد به قرآن، روایات و اجماع علما ثابت شده و درس‌های ارزشمندی را در بر دارد.

    رد الشمس

    رد الشمس به معنای بازگرداندن خورشید، مطابق روایات و منابع تاریخی در صدر اسلام دو مرتبه رخ داده است؛ بار اول به دعای پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) و بار دوم توسط حضرت علی (علیه السلام) در زمان خلافت ایشان. بنابراین ردّ الشمس هم از معجزات پیامبر اسلام است و هم از کرامات امام علی (علیه السلام). این واقعه علاوه بر کتب شیعه، در منابع متعددی از اهل سنت نیز آمده است.

    همچنین در برخی منابع روایی اسلامی، واقعه رد الشمس پیش از اسلام در زمان سه نفر از پیامبران قوم بنی‌اسرائیل یعنی یوشع، داود و سلیمان اتفاق افتاده است.

    در برخی منابع ذیل آیات 30-33 سوره ص در ضمن داستانی درباره حضرت سلیمان (ع) چنین آمده است که روزی هنگام عصرگاه، مشغول تماشای اسب‌ها شد به نحوی که خورشید پنهان گردید. سلیمان به ملائکه گفت که خورشید را بازگردانید تا او نمازش را در زمانش بخواند. پس ملائکه خورشید را بازگرداندند، او ایستاد و ساق‌ها و گردن خود را مسح نمود و به یارانش که نمازشان قضا شده بود نیز امر کرد که چنین کاری انجام دهند. او نمازش را خواند، و هنگامی که نمازش تمام شد، خورشید غایب شد و ستارگان طلوع کردند. هرچند مفسرانی نیز این داستان را ناسازگار با عصمت پیامبران دانسته‌اند و تفسیرهای متفاوتی ارائه کرده‌اند. در کتاب مقدس نیز آمده که در یکی از جنگ‌های بنی‌اسرائیل، یوشع به آفتاب دستور داد که غروب نکند و در آسمان ثابت بایستد تا بنی‌اسرائیل بتوانند از دشمنان خود انتقام بگیرند. در نتیجه معلوم شد رد الشمس در ادیان قبلی نیز دارای سابقه است.

    شیخ مفید در روایتی از اسماء بنت عمیس، ام سلمه همسر پیامبر، جابربن عبدالله انصاری، ابوسعید خدری و برخی دیگر از صحابه پیامبر نقل کرده است روزی پیامبر، علی(ع) را در پی انجام کاری فرستاد. زمانی که وی بازگشت، وقت نماز عصر بود. پیامبر (ص) که اطلاع نداشت ایشان نماز عصر خود را نخوانده است، سر خود را بر روی پای وی قرار داد. در همان هنگام، وحی الهی نازل شد و پیامبر (ص) مشغول دریافت وحی شد. این امر تا زمانی که نزدیک بود خورشید غروب کند ادامه داشت. زمانی که دریافت وحی به اتمام رسید، پیامبر (ص) از ایشان پرسید که آیا نماز عصر خوانده است؟ وقتی علی بن ابی‌طالب (ع) در پاسخ گفت که به خاطر اینکه سر شما بر روی پای من بود و من نتوانستم شما را بیدار کنم نماز نخوانده ام، پیامبر (ص) نیز از خداوند خواست که آفتاب را برگرداند تا علی(ع) نماز عصر خود را بخواند. در این هنگام، خورشید به‌اندازه‌ای به عقب برگشت که وقت فضیلت نماز عصر شد و حضرت نماز خود را خواند.

    این واقعه در اکثر منابع روایی شیعی نقل شده است. در مکان این واقعه در شهر مدینه مسجدی بنا شد که به مسجد رد الشمس معروف است.

    علامه امینی در کتاب الغدیر نام بسیاری از علمای اهل سنت را آورده است که درباره حدیث رد الشمس کتاب مستقل نوشته یا آن را در کتاب‌های خود نقل کرده‌اند؛ از جمله ابوبکر ورّاق که کتابی درباره راویان حدیث ردالشمس دارد، ابوالحسن شاذان فضلی که رساله‌ای در طُرُق حدیث دارد، ابوالفتح محمد بن حسین موصلی که کتابی مختص به این حدیث دارد، أبوالقاسم حاکم ابن حذّاء حسکانی نیشابوری که کتابی به نام «مسألة فی تصحیح ردّ الشمس و ترغیم النواصب الشُّمْس» دارد، که ابوعبدالله حسین بن علی البصریی که کتابی به نام «جواز ردّ الشمس» دارد، أبوالمؤید موفّق بن أحمد که کتابی به نام «ردّ الشمس لأمیرالمؤمنین» دارد، جلال الدین سیوطی که کتابی به نام «کشف اللبس عن حدیث ردّ الشمس» دارد و در در کتاب «اللآلی المصنوعة» نیز بخشی از طرق حدیث را بررسی و تصحیح کرده است و همچنین مسعودی در کتاب اثبات الوصیة و ابن سعد در کتاب الطبقات الکبری این جریان را نقل کرده‌اند.

    مطابق برخی منابع شیعه، در زمان خلافت امام علی(ع) نیز به دعای ایشان یک بار واقعه رد الشمس روی داده است. طبق این نقل، وقتی حضرت علی(ع) با اصحابش قصد حرکت به سمت بابل از مسیر فرات را داشتند، نماز عصر را با بعضی از اصحابش خواند؛ اما شماری از لشکریان که مشغول رد کردن اسب‌های خود از فرات بودند، نتوانستند نماز را در وقت بخوانند. حضرت از خداوند خواست تا خورشید را باز گرداند و آنان نماز خویش را بخوانند.

    برخی از عالمان دینی اهل سنت مانند طحاوی، قاضی عیاض و ابن حجر عسقلانی صحت ماجرای ردالشمس در روزگار خلافت امام علی(ع) را پذیرفته‌اند؛ اما برخی دیگر در آن تردید کرده‌اند. ابن تیمیه در منهاج السنة و ابن جوزی در کتاب الموضوعات، مفاد آن را انکار کرده و جعلی می‌دانند.

    در شمال شهر حله عراق زیارتگاهی به نام مشهدالشمس یا مشهد ردالشمس مشهور است. به باور شیعیان این زیارتگاه در مکانی ساخته شده است که ردالشمس در زمان حضرت علی(ع) اتفاق افتاده است. گاهی از آن به مسجد و مقام حضرت علی (ع) یا مسجد ردالشمس نیز یاد می‌شود.

    یکی از سوالات مطرح شده این است که رد شمس و بازگرداندن خورشید بی‌معناست. زیرا اگر این اتفاق افتاده است می‌بایست گفته می‌شد که زمین متوقف شده یا برگشته است. در پاسخ گفته می‌شود که رد شمس تسامحی است که ما هم در صحبت‌های روزانه خود داریم. مثلا می‌گوییم که خورشید از مشرق طلوع کرده و در مغرب پایین می‌رود. در حالی‌که طلوع و غروب و حرکت برای خورشید نیست.

    همچنین ایرادی که بیان می‌شود این است که چرا گزارش مفصلی در تاریخ نداریم که مردم بازگشت خورشید را دیده باشند و نقل کرده باشند. در جواب گفته می‌شود که بازگشت یا توقف خورشید برای خواندن نماز عصر جزئی بوده است و این مقدار توقف یا بازگشت برای کسی که دقت بر حرکت خورشید در آن لحظه ندارد ملموس نیست.

    قضیه ردّالشمس ممکن است برای برخی قابل هضم نباشد و بگویند چگونه ممکن است این کره عظیم آسمانی از مسیر گردش خود برگردد. اما باید توجه داشته باشیم که این مسأله به صورت کرامت و اعجاز انجام گرفته است و روایات فراوانی در کتب اسلامی درباره وقوع چنین اعجازی نقل شده است که در حد شهرت می‌باشد.

    همچنین برخی از بزرگان اهل سنت نیز، اقدام به نگارش کتبی جدا گانه در این باب نموده و کلیه سندها و طریق های این حدیث را در آن گرد آورده اند؛ از جمله: حاکم حسکانی حنفی و جلال الدین سیوطی.

    در مجموع، ردالشمس یک معجزه الهی است که با درخواست رسول خدا (ص) و امام علی (ع) اتفاق افتاده و روایات متعددی از آن در منابع شیعه و اهل سنت نقل شده است. اختلاف در جزئیات داستان نمی‌تواند اصل این واقعه را زیر سوال ببرد، چرا که چنین اختلافاتی در بسیاری از وقایع تاریخی و روایات دیده می‌شود.

    ریزش باران

    امیرالمومنین علی (ع) در بیان واقعیتی تاریخی گفته‌اند: هنگامی که پیامبر گرامی اسلام، حضرت محمد (ص)، از مکه به مدینه هجرت کردند، ساکنان مدینه با مشکلات جدی مواجه بودند. این شهر، که به تازگی در آغوش پیامبر اکرم (ص) قرار گرفته بود، در آن زمان از خشکسالی و کمبود آب رنج می‌برد. زمین‌های زراعی خشک و بی‌ثمر گشته بودند و زندگی مردم به شدت تحت تأثیر این بحران آب و هوایی قرار داشت.

    در یکی از روزهای جمعه که نور آفتاب بر سر می‌درخشید، مردم مدینه به دور پیامبر (ص) جمع شدند. آنان به شدت نگران وضعیت کشاورزی و معیشتی خود بودند و با صدای بلند ناله کردند: ای فرستاده خدا! مدتی است که باران رحمت بر مزارع ما نباریده و درختان ما به خاطر تشنگی و خشکی به زردی گراییده‌اند. برگ‌هایشان بی‌جان فرو می‌ریزد و دیگر آثار طراوت و شادابی در محیط زندگی‌مان دیده نمی‌شود. از شما میخواهیم برای ما دعا کنید.

    در پاسخ به این درخواست، پیامبر (ص) با آرامش و توکل به خداوند، دست‌های خود را به سمت آسمان بلند کردند. آسمان، در آن لحظه، صاف و بی‌ابر بود و به نظر می‌رسید که امیدی به بارش باران نیست. اما هنوز صدای دعایشان طنین‌انداز بود که به ناگاه ابرهای تیرگی در آسمان پهن شدند و بارش باران آغاز گردید. این بارش به قدری فراوان و شدید بود که حتی جوانان قوی و تنومند که به درستی می‌توانستند با آب و باران کنار بیایند، در مسیر بازگشت به خانه به مشکل برخورده و زیر باران شدید گرفتار شدند.

    بارش باران نه تنها جوانان را خوشحال کرد بلکه برای مدت یک هفته ادامه داشت و به انباشت آب و ایجاد سیلابی مهیب منجر شد. این سیلاب به اندازه‌ای ویرانگر بود که بسیاری از خانه‌ها و زیرساخت‌ها را تخریب کرد و خسارات مالی و جانی به بار آورد.

    روز جمعه‌ی بعد از آن، مردم دوباره با دلی نگران به سمت پیامبر (ص) رفتند و با اضطراب گفتند: ای فرستاده خدا! وضعیت ما پس از بارش باران بدتر شده است. بسیاری از خانه‌ها در محاصره‌ی سیل قرار گرفته و دیوارهایشان تخریب شده است. چهارپایان ما برای عبور و مرور در مسیرها مانده‌اند و دیگر امکان رفت‌وآمد برای ما وجود ندارد.

    پیامبر (ص) با لبخندی ملایم و نگاهی مهربان به آن‌ها پاسخ دادند: این است ظرفیت و توانایی انسان، که چگونه به سرعت دچار نگرانی و یأس می‌شود. سپس، در همان حالت دعا دست به نیایش برداشتند و با تمام دل به درگاه پروردگار عرض کردند: خدایا! از تو می‌خواهیم باران را بر گرداگرد ما نازل کنی، نه بر سر و منزل ما. باران را به ریشه‌ها و مراتع هدایت و جاری کن تا زندگی دوباره به این سرزمین برگردد.به برکت دعا و نیایش پیامبر (ص)، بار دیگر نشانه‌های حیرت‌انگیز و کرامت آن حضرت نمایان شد. مردم به چشم خود دیدند که باران به طور معجزه‌آسا به اطراف و نواحی شهر مدینه سرازیر شده و حتی یک قطره هم به درون شهر نفوذ نکرد. این واقعه باعث شد تا همه‌ی مردم ایمان‌ خود را نسبت به قدرت دعا و تعلق خاطر به پیامبر اکرم (ص) تجدید کنند و در دل‌هایشان نسبت به او ارادت و محبت بیشتری بیابند.

    معجزات نوع دوم
    این دسته از معجزات به امور جمادات و گیاهان مربوط می‌شود، همانند سلام کردن سنگ و درخت به پیامبر اکرم (صلى الله علیه و آله و سلم)، حرکت کردن درخت به فرمان ایشان، و تسبیح سنگریزه‌ها در دستان آن حضرت. همچنین، ناله تنه درخت به هنگام جدایی از آن حضرت و تبدیل چوب به شمشیر برای عُکاشه در جنگ بدر و برای عبدالله بن جَحْش در جنگ احد نیز از معجزات ایشان به شمار می‌آید. همچنین، تبدیل برگ نخل به شمشیر برای ابودجانه و فرو رفتن پای اسب سُراقه در زمین در هنگام تعقیب آن حضرت در ابتدای هجرت نیز معجزاتی هستند که در اینجا به ذکر چند مورد از آن‌ها بسنده می‌کنیم:

    تسبیح میوه

    در روایتی تاریخی آمده است که روزی فاطمه (سلام‌الله علیها)، دختر گرامی پیامبر اکرم (صلى الله عليه وآله وسلم)، به خانه‌ی پدرش آمد و دو فرزندش، امام حسن و امام حسین (علیهما ‌السلام) را نیز با خود همراه داشت. فاطمه تصمیم داشت تا حریره‌ای خوشمزه درست کند و با خود به محضر پدر بیاورد تا شاهدی بر الطاف الهی و محبت خانوادگی باشد.

    وقتی فاطمه (س) به محضر رسول خدا (ص) وارد شد، حضرت با دیدن او و فرزندانش، احساس شگفتی و شادی کردند. در این لحظه، حضرت فرمودند: «پسر عمویت، امیرالمؤمنین را برای من بخوان». به محض اینکه علی (علیه‌السلام) وارد شد، حضرت، امام حسن (ع) را در دامن راست خود نشاند و امام حسین (ع) را در دامن چپ خود قرار داد. همچنین، فاطمه (س) و علی (ع) را در مقابل خود و پشت سر خود قرار داد و این خانواده مقدس را در آغوش گرفت. از سر عشق و محبت، حضرت چادر یا عبای خیبری خود را بر سر این خانواده مبارک افکند و با صدای بلند سه مرتبه دعا کردند: خدایا! این‌ها اهل بیت من هستند؛ از آن‌ها دور کن هرگونه شک و گناه را و آن‌ها را به طور کامل پاک گردان.

    در این لحظات، ام سلمه در کناری ایستاده بود و قلبش پر از عشق و محبت بود. با تمام احترامی که برای حضرت قائل بود، از ایشان پرسید: «یا رسول‌الله! آیا من از جمله اهل بیت هستم؟» حضرت در جواب من فرمودند: «بازگشت تو به خیر است، اما تو از اینان نیستی». این پاسخ نشان داد که اهل بیت پیامبر (علیهم السلام)، ویژگی‌های خاصی دارند که آنها را از دیگران متمایز می‌سازد.

    پس از این دعا، جبرئیل از آسمان نازل شد و مقدار بسیاری از میوه‌های بهشتی، از جمله انار و انگور، را به حضرت رسول (صلى الله عليه وآله وسلم) هدیه آورد. وقتی پیامبر (ص) این میوه‌ها را در دست گرفتند، نشانه‌ای از لطف الهی بود که به آنان داده شده بود. به محض اینکه حضرت رسول (صلى الله عليه وآله وسلم) شروع به تناول این میوه‌ها کردند، آن‌ها به طور شگفت‌انگیزی تسبیح خدا را به زبان آوردند. این پدیده‌ای بود که عظمت و جلال الهی را در خود داشت

    سپس حضرت انار و انگور را به امام حسن و امام حسین (علیهما السلام) دادند و آن میوه ها نیز در حالی که تسبیح می‌گفتند، تناول شدند. پس از آن، حضرت این میوه‌ها را به علی (علیه السلام) دادند و در دست او نیز در حالی که تسبیح می‌گفتند تناول شدند.

    در این بین، یکی از صحابه‌ی گرامی وارد شد و خواست تا از انار و انگور بخورد. اما جبرئیل به او یادآوری کرد که: «این میوه‌ها را نمی‌خورد مگر پیامبر، یا وصی پیامبر، یا فرزند پیامبر». این جمله برای او نشان‌دهنده‌ی مقام و عظمت اهل بیت بود و بر آگاهی‌اش از جایگاه ویژه‌ی آنها تأکید می‌کرد.

    این روایت نشان‌گر مقام والای اهل بیت پیامبر (علیهم السلام) و ارتباط ویژه‌ای است که بین آنان و خداوند وجود دارد. محبت و ارادت به اهل بیت (ع) یکی از اصول مهم دین اسلام است و این داستان، تجلی‌گاهی برای عشق و محبتی است که برای این خانواده‌ی شریف به وجود آمده است.

    تسبیح سنگریزه

    روزی ابوجهل، ولید بن مغیره و شیبه، که همگی دشمنان سرسخت پیامبر (ص) بودند، به دیدن او آمدند. با نگاهی پر از تمسخر و کنایه، از او پرسیدند: ای محمد! چه کسی می‌تواند شهادت دهد که تو پیامبر خدا هستی؟ ما که این ادعای تو را قبول نداریم!

    پیامبر محمد (ص) با آرامش و اعتماد به نفس پاسخ داد: «همه موجودات طبیعی، مانند درختان، سنگ‌ها، خاک و حتی گیاهان می‌توانند شهادت بدهند که من پیامبر خدا هستم.» این جمله او به طرز عجیبی تأثیرگذار بود، اما ابوجهل این موضوع را نادیده گرفت و با بی‌احترامی افزود: شما ادعای بزرگی می‌کنید، اما ما به سادگی آن را انکار می‌کنیم. از مدعی باید گواهی خواسته شود.

    او در حال گفتن این حرف‌ها، چند سنگ ریزه را برداشت و به پیامبر (ص) گفت: «اگر این سنگ‌ها به نبوت تو گواهی دهند، آن‌وقت ما هم قبول می‌کنیم که تو صادق هستی.» پیامبر (ص) به آرامی به آن سنگ‌ها نگریست و پرسید: «من کیستم؟» ناگهان صدای سنگ‌ها به گوش رسید که همگی جمع شده و گفتند: «تو حقیقتاً پیامبر خدا و برگزیده او هستی.

    ابوجهل که ناامید و خجالت‌زده شده بود، سرش را پایین انداخت و با خود گفت: «چرا باید به این یتیم ابوطالب توجه کنیم؟» او در دلش فکر کرد که باید راهی برای برطرف کردن این فتنه پیدا کند. وقتی شب فرا رسید، ابوجهل قاطعانه تصمیم گرفت که به پیامبر (ص) آسیب برساند. او سنگی را برداشت و به بالای بام حجره پیامبر (ص) رفت تا در زمانی که پیامبر (ص) در حال نماز است، سنگ را بر سر او پرتاب کند.

    به محض اینکه پیامبر (ص) به نماز ایستاد، ابوجهل سنگ را به سمت او پرتاب کرد. اما با اراده خداوند، سنگ در گردن خود ابوجهل گیر کرد و نتوانست آن را جدا کند. وحشت زده فریاد زد: ای محمد! به فریادم برس!

    پیامبر به سمت او آمد و با لبخند آرامی در چهره‌اش گفت: «ای ملعون، نمی‌دانی که اگر من خوابم، خدای من بیدار است؟» ابوجهل با ترس و حیرت از قدرت پیامبر (ص)، گفت: ای محمد! من توبه می‌کنم. مرا نجات بده.

    پیامبر با دلسوزی و مهربانی، عبا را از سر برداشت و به درگاه خداوند گفت: «خداوندا! به من اجازه بده تا این سنگ را از گردن او خارج کنم.» در این لحظه، صدای آسمانی به او رسید که گفت: این شخص دشمن توست، بگذار تا در عذاب بماند.

    اما (ص) پیامبر به درگاه خداوند از روی رحمت و بزرگ‌منشی درخواست کرد: «خداوندا! به من اجازه بده تا یک بار دیگر او را ببخشایم.» در نهایت، خداوند اجازه داد تا او را نجات دهد. پیامبر (ص) به ابوجهل کمک کرد و سنگ از گردنش خارج شد. ابوجهل که در این لحظه شرمنده شده بود، به ناچار رحم پیامبر (ص) را پذیرفت.

    ستون حنانه

    در دیاری که نور الهی بر آن تابیده و دل‌های تشنه به معارف الهی در اطراف مسجدالنبی (ص) جمع شده بودند، درخت خرمایی در جوار این مکان مقدس قرار داشت. این درخت، که بعدها به نام ستون حنانه مشهور گردید، نه تنها سمبل باروری و زندگی در آن سرزمین بود، بلکه تبدیل به سکویی برای بیان حقایق و معارف بلند پیامبر اسلام، حضرت محمد (صلی‌الله علیه و آله) شد.

    در آن روزها، زمانی که پیامبر (ص) در میان مردم قرار می‌گرفت و با صدای رسا و دلنشین خود خطبه‌های نورانی‌اش را ایراد می‌نمود، مردم با شوق و اشتیاقی خاص به او گوش می‌دادند. هر بار که پیامبر (ص) به درخت خرما تکیه می‌زد و سخنانش را آغاز می‌کرد، جمعیت دایره‌وار در اطراف او نشسته بودند و دل‌هایشان را به کلام نورانی‌اش می‌سپردند.

    اما یکی از یاران دلسوز پیامبر (ص) در دل خود نگرانی‌ای را احساس کرد. او به این فکر افتاد که ای کاش پیامبر در جایگاهی بالاتر از مردم می‌ایستاد تا همگان بتوانند چهره‌اش را ببینند و از کلامش بهره‌مند شوند. او به نمایندگی از نیت همگی، با جرات به پیامبر گفت: “ای رسول خدا! ما شایسته نمی‌دانیم که شما ایستاده در حال بیان خطبه باشید، در حالی که ما نشسته‌ایم. اجازه دهید منبری بسازیم تا شما بر آن بنشینید و ما از کلامتان بهره‌مند شویم.”به این ترتیب، حضرت محمد (صلی‌الله علیه و آله) با روحی سرشار از آرامش و رضایت، این پیشنهاد را پذیرفتند. یاران وفادار، با اشتیاق به ساختن منبری سه‌پله‌ای با دقت و عشق پرداختند. این منبر نه تنها محلی برای سخنرانی پیامبر (ص) بلکه نمادی از احترام و عشق به او و تعهد نسبت به آموزه‌هایش بود.

    پس از ساختن منبر، پیامبر (ص) به آنجا وارد شد و برای نخستین بار از آن برای ایراد خطبه استفاده کرد. هر یک از پله‌هایی که او بالا می‌رفت، همراه با دعای جبرئیل، فرشته‌ای که حامل وحی بود، احاطه شده بود. وقتی پا بر اولین پله گذاشت، با صدای بلند آمین گفت و در دلش طلب آمرزش برای انسان‌ها را داشت. بر پله دوم پا گذاشت و دوباره آمین گفت. برای سومین پله، با احساس عمیق دیگری در دل، آمین گفت، در حالی که جمعیت در سکوتی عمیق به این امر توجه می‌کردند.

    پس از پایان خطبه، یاران پیامبر (ص) از او پرسیدند که چرا چنین دعایی را با صدای بلند بیان کرد. حضرت به آنها توضیح دادند که جبرئیل در هر پله دعا می‌کرد. او نخستین دعا را مطرح کرد: “هر کسی که پدر و مادرش را درک کند و به آنان خدمت نکند، از رحمت خداوند دور خواهد بود.” او دوباره بر پله دوم رفت و دعای جبرئیل دیگر را با مضمون رحمت خداوند نقل فرمود: “هر کسی که نام تو را بشنود و بر تو صلوات نفرستد، در دوزخ خواهد بود.”اما نکته شگفت‌انگیزتر در این میان به وقوع پیوست. هنگامی که پیامبر به پله سوم پا نهاد، ناگهان درخت خرما ناله‌ای جانسوز از خود خارج کرد، گویی درشت‌ترین درد دلش را فریاد می‌زد. این ناله زار و احساسی، به یاد مادر و فرزندی از دست رفته به گوش رسید. پیامبر (ص) در آن لحظه احساس کرد که این درخت در فراق او و دوری از صدای او دلشکسته است. او با محبت و توجه به درخت نزدیک شد و آن را در آغوش گرفت، تا آرامشی به آن ببخشد. پیامبر فرمود: “اگر من این درخت را در بر نمی‌گرفتم، تا قیامت ناله می‌کرد.”این ماجرا نه تنها نشان‌دهنده عشق پیامبر (ص) به مخلوقات خداوند بود، بلکه یادآور ارتباط عمیق میان او و گیاهان و درختان نیز می‌باشد. ستون حنانه به عنوان نمادی از این عشق و توجه الهی در تاریخ ثبت شد.

    پس از آن حادثه، درخت خرما که به عنوان ستون حنانه شناخته می‌شد، در دل‌ها باقی ماند. اما با گذر زمان و با تخریب و بازسازی مسجدالنبی (ص)، سرنوشت این درخت به فراموشی سپرده شد. برخی بر این باورند که این ستون در زمان بنی‌امیه برچیده شد و درخت را از میان بردند. در حالی که برخی دیگر ادعا می‌کنند که نماینده‌ای از خود یاران پیامبر (ص) آن را به خانه خود برد و از آن حفاظت کرد.

    داستان ستون حنانه، نه تنها یک رویداد تاریخی بلکه درسی از محبت، زوجیت، و اهمیت ارتباطات انسانی و الهی است. این واقعه نزد مسلمانان همواره یادآور عشق و احترام به پیامبر و آموزه‌های او خواهد بود.

    درخت متحرک

    امام علی (علیه السلام) در یک بخش از خطبه‌ قاصعه که از اجزای بسیار مهم آن محسوب می‌شود، به معجزه‌ای اشاره می‌کند که پیامبر اسلام (ص) در مکه انجام داد و ایشان نیز به عنوان شاهد و ناظر آن واقعه حاضر بود. این اشاره خود دلیلی بر رابطه نزدیک امام با پیامبر و تعهد قبلی او است.

    این معجزه تنها به تعداد اندکی از مسلمانان نشان داده شده است و امام می‌فرماید: من در کنار آن حضرت بودم در زمانی که سران قریش به او مراجعه کردند و گفتند: ای محمد، تو ادعای بزرگی کرده‌ای که هیچ‌یک از اجداد و خاندانت چنین ادعایی نداشته‌اند. ما از تو خواهش می‌کنیم نشانه‌ای برای ما بیاوری؛ اگر آن را انجام دهی و پیش چشمان ما نمایان کنی، قطعاً خواهیم دانست که تو پیامبر خدا هستی و اگر نتوانی، این نشان می‌دهد که تو ساحری دروغین هستی.

    استفاده از عبارت «سران قریش» نشان‌دهنده این است که این واقعه در مکه و در دورانی انجام شده که دعوت پیامبر (ص) به صورت علنی در آمده و در افکار عمومی دیده شده بود. با این حال، مسلمانان هنوز از قدرت و نفوذ کافی برخوردار نبودند وگرنه مخالفان نمی‌توانستند با این لحن تند و جسورانه با پیامبر (ص) صحبت کنند.

    به هر حال، آنها به نظر خود در حال آزمودن پیامبر (ص) بودند و این فرصت برای رسول خدا (ص) فراهم شد تا حقانیت خویش را از طریق نشانه‌ای که آنها خواسته بودند، ثابت نماید. در ادامه‌ این خطبه آمده است: پیامبر (صلی الله علیه وآله) پرسید: شما چه خواسته‌ای دارید؟ آنها پاسخ دادند: به این درخت (که در حال اشاره به آن بودند) بگو تا تمام ریشه‌های خود را از زمین بکند، حرکت کند و پیش روی تو بایستد.

    پیامبر اکرم (صلی الله علیه وآله) فرمود: «آیا خداوند بر هر چیزی توانایی ندارد؟ اگر این معجزه برای شما فردا انجام شود، آیا ایمان می‌آورید و به حق شهادت می‌دهید؟» و آنها جواب دادند: بله، ایمان خواهیم آورد.

    نکته جالب این است که حضرت می‌فرماید: «فَإِنْ فَعَلَ اللّهُ؛ اگر خدا این کار را کند» به جای آنکه بگوید «فَإِنْ فَعَلْتُ؛ اگر من این کار را انجام دهم». این تعبیر بیانگر این است که معجزه در حقیقت کار خداوند است، هرچند که از زبان پیامبر (صلی الله علیه وآله) انجام می‌شود.

    عبارت «أَتُؤْمِنُونَ» و «تَشْهَدُونَ» به این معنا است که باید هم به‌صورت قلبی ایمان بیاورید و هم به‌طور ظاهری گواهی دهید.

    آنها هر دو را پذیرفتند و پیامبر اکرم (صلی الله علیه وآله) بیان کردند: به زودی خواسته شما را به شما نشان می‌دهم؛ اما می‌دانم که شما به ایمان و نیکی بر نخواهید گشت. همچنین، مطلع هستم که در میان شما افرادی وجود دارند که در جنگ بدر به چاه افکنده خواهند شد و دیگرانی هم مشغول جنگ احزاب خواهند بود.

    جمله ایشان (افکنده شدن به چاه) به ابوجهل و عتبه و شیبه و امیة بن خلف اشاره دارد که در جنگ بدر کشته شدند و جنازه‌های آن‌ها در چاهی دفن شدند. در همین راستا جمله بعدی (جنگ احزاب) به ابوسفیان اشاره می‌کند. در واقع، پیامبر اکرم (صلی الله علیه وآله) با اشاره به این معجزه‌ مورد درخواست، سه خبر غیبی را که هر یک در نوع خود معجزه‌ای به حساب می‌آید، اعلام کرد: عدم ایمان آنها، سقوط جنازه برخی از آن‌ها در چاه و وقوع جنگ احزاب که سال‌ها بعد اتفاق می‌افتد.

    پس از این مرحله، پیامبر (ص) به درخواست خاص آنها پاسخ داد و رو به درخت فرمود: ای درخت، اگر به خدا و روز قیامت ایمان دارید و می‌دانید که من فرستاده خدا هستم، با ریشه‌هایت از زمین جدا شو و نزد من بیا و به فرمان خدا در برابر من قرار بگیر.

    این خطاب به درخت نشان می‌دهد که گیاهان و اجسام بی‌جان نیز نوعی آگاهی دارند و بیان بعدی نشان‌دهنده ایمان آنها به خدا و روز جزاست؛ اما اینکه این آگاهی چگونه است و آیا از نظر اختیاری یا اجباری است، برای ما روشن نیست.

    بعد از این، امیرمؤمنان علی (علیه السلام) با بیان این نکته ادامه می‌دهد: قسم به کسی که او را به حق فرستاد، من حضور داشتم و دیدم که درخت با ریشه‌هایش از زمین کنده شده و به حرکت درآمد و صدایی بلند ایجاد کرد، مانند صدای پرندگان. درخت به سمت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) می‌آمد و در حالی که مثل پرنده‌ها پرواز می‌کرد، برخی از شاخه‌هایش بر سر پیامبر (ص) سایه افکنده و چند شاخه دیگر بر دوش من که در کنار پیامبر (ص) ایستاده بودم، قرار گرفت.

    این توصیف به وضوح نشان‌دهنده این است که درختی که به این شکل حرکت کرد، تنومند و بزرگ بوده و صدای شاخ و برگ‌هایش در فضا طنین‌انداز بوده و بخشی از آن به سر پیامبر (ص) و بخشی دیگر به دوش علی (علیه السلام) رسید. این یک معجزه بزرگ است که به یک اشاره پیامبر (ص) و به اراده خدا، درختی به این عظمت ریشه‌کن شده و در برابر او قرار می‌گیرد.

    آیا این معجزه خارق‌العاده سبب بیداری و ایمان مشرکان متعصب شد؟ خیر! بلکه در عین حال که همیشه لجوج‌ها این کار را می‌کنند، به بهانه‌جویی پرداختند. امام (علیه السلام) به این موضوع اشاره کرده و می‌فرماید: زمانی که آن قوم با لجاجت این معجزه را مشاهده کردند، با کمال غرور و خودخواهی گفتند: اگر راست می‌گویی، به این درخت بگو دوباره به جایش برگردد و نیمی از آن به سمت تو بیاید و نیمی دیگر در جای خودش باقی بماند! پیامبر به درخت فرمان داد و در آن لحظه نیمی از آن درخت به طور شگفت‌انگیزی به سمت آن حضرت آمد و نزدیک شد، گویی می‌خواست به پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) بپیوندد.

    از این تشریح به خوبی مشخص است که پیامبر اکرم (صلی الله علیه وآله) دو معجزه دیگر نیز به آنان نمایش داد: نخست اینکه به درخت فرمایش کرد که به جای خود بازگردد و دوم اینکه نیمی از آن به اراده خدا به سمت او آمد.

    آیا با دیدن این همه معجزات، آن قوم سرسخت به ایمان آمدند؟ متأسفانه نه! همان گونه که امام در ادامه می‌فرماید: آنان با کفر و سرکشی گفتند: دستور بده این نیمه به حالت قبل بازگردد و به نیمه دیگر ملحق شود و به حالت اولیه خود درآید. پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) به درخت فرمان داد و آن نیمه به جای ابتدایی خود برگشت. آنگاه من گفتم: لا اله الا الله؛ ای رسول خدا! من نخستین کسی هستم که به تو ایمان می‌آورم و اولین کسی هستم که شهادت می‌دهم این درخت آن‌چه را که انجام داد به فرامین خدا و برای تصدیق نبوت تو و ارج نهادن به کلام و برنامه‌ات بود.

    آیا پس از دیدن این همه معجزات حیرت‌انگیز که همه به خواسته‌های آن‌ها انجام شد، آن گروه به ایمان رسیدند؟ متأسفانه آنها نه تنها به ایمان نیامدند، بلکه تمام آن جمع با کلماتی کفرآمیز و غیرمنطقی گفتند: «او ساحری دروغین است که سحرش حیرت‌آور و توأم با مهارت است» و سپس افزودند: آیا کسی جز امثال این ـ که به حضرت علی (ع) اشاره داشتند ـ تو را در این کار تصدیق می‌کند؟!

    این بیان به آن معناست که ما در زندگی خود به ساحران زیادی برخورد کرده‌ایم و می‌دانیم که کار تو شبیه به کار آنان، بلکه منحصر به فردتر است و فقط افرادی مثل این جوان خوش‌باور تو را باور دارند.

    عجیب اینجاست که در عین حال، این سخنان آن‌ها کاملاً متناقض است! خود آنها پیشنهاد معجزه می‌دهند و ادعا می‌کنند که در همان ابتدای کار ایمان خواهند آورد؛ اما وقتی که این معجزه چندین بار تکرار می‌شود، تازه می‌گویند تو ساحری! سوالی که در اینجا مطرح می‌شود این است که اگر آن‌ها صداقت معجزات را نمی‌شناختند و به ساحر بودن پیامبر شک داشتند، چرا در آغاز درخواست معجزه کردند؟ این افراد لجوج و متعصب فاقد منطقی صحیح و وجدان و انصاف هستند.
    پیامبر اسلام (صلی الله علیه وآله) معجزات فراوانی داشت که این یکی از بارزترین آن‌هاست و تنها در این خطبه به آن اشاره نشده بلکه در متون تاریخی و روایات اسلامی به شکل گسترده‌ای ثبت شده است.برای تأکید این مطلب کافی است به توضیحات ابن ابی الحدید در شرح این خطبه توجه کنید. او می‌گوید: «درختی که رسول خدا (صلی الله علیه وآله) بر آن فرمان داد تا به عنوان معجزه نزد او بیاید، احادیث فراوانی درباره آن موجود است و به حد تواتر رسیده که اهل حدیث به نقل آن در کتب خویش درباره معجزات پیامبر پرداخته‌اند. بیشتر روایت‌ها متنی مشابه متنی دارند که در خطبه قاصعه آمده است و برخی دیگر نیز آن را به صورت مختصری ذکر کرده‌اند به این صورت که: آن حضرت درختی را فراخواند و درخت زمین را شکافت و نزد او آمد.

    سپس می‌افزاید: بیهقی در کتاب دلائل النبوة داستان درخت را آورده و همچنین محمد بن اسحاق بن یسار در کتاب السیرة و المغازی آن را با شیوه‌ای دیگر ذکر کرده است.

    مرحوم علامه تستری نیز در شرح نهج البلاغه خود بررسی دقیق‌تری را آورده و اضافه می‌کند عده ای داستان درخت را به صورت مختصری نقل کرده‌اند.بی‌تردید، افرادی که آگاهی به معجزات انبیاء دارند، می‌دانند که وقوع چنین معجزاتی و حتی بزرگتر از آن در راستای اثبات حقانیت دعوت پیامبر (ص) موضوعی غریب نیست و همین‌طور لجاجت افراد نادان و متعصب در برابر آن نیز پدیده عجیبی به حساب نمی‌آید.

    درخت سبز
    در اواسط قرن هفتم میلادی، دنیای عرب در حال تغییر و تحول بود. پیامبر اسلام، حضرت محمد (ص)، با پیام الهی خود بر دل‌های مردم تأثیر گذاشته و جمع زیادی از قبایل عرب به دین اسلام روی آوردند. او در جنگ حنین، به عنوان یک رهبر و پیشوای الهی، همواره در پی ایجاد اتحاد و برابری در میان مردم بود.
    پس از پیروزی در جنگ حنین، حضرت رسول (ص) به سوی جعرانه که منطقه‌ای تاریخی و بارز در آن زمان بود، بازگشتند. جعرانه محلی بود که قافله‌ها و مسافران از آن عبور می‌کردند و در تبادلات اجتماعی و اقتصادی آن زمان، نقشی اساسی ایفا می‌کرد. پیامبر (ص) در نزدیکی درختانی سرسبز و خرم در این منطقه مستقر شدند تا غنایم جنگی را که به دست آمده بود، بین صحابه و افراد حاضر توزیع کنند.
    چندین صحابه زودتر از دیگران به حضور پیامبر (ص) رسیدند و با شور و اشتیاق، درخواست‌های خود را مطرح کردند. آن‌ها به یاد داشتند که چگونه پیامبر (ص) همیشه به یاری نیازمندان و مستضعفین می‌شتافت و هیچ‌وقت در تقسیم و بخشش بخیل نمی‌شد. بدین گونه، با هر عطایی که پیامبر (ص) به ایشان می‌داد، احساس شکرگزاری عمیق‌تری در دل‌هایشان شکل می‌گرفت.
    اما در این میان، هجوم جمعیت به حدی افزایش یافت که حتی فضای قدسی را که اطراف پیامبر (ص) وجود داشت، تحت تأثیر قرار داد. برخی از افراد به خاطر شوق و عطش دریافت غنایم، به رفتارهایی ناپسند و ناهمگون با ادب و احترام مبادرت ورزیدند. این رفتارها به ناگزیر باعث آزار و اذیت حضرت رسول (ص) شد.
    پیامبر (ص) برای فرار از این وضعیت، به سمت درختی بزرگ و سرسبز که در آن نزدیکی ایستاده بود رفت و به آن تکیه زد. درختی که به‌نظر می‌رسید، سال‌هاست در آن مکان قد برافراشته و به نسل‌های آینده امیدواری می‌داد. اما با این حال، هجوم پی‌درپی افراد به حضرت، سرانجام به زخمی شدن پشت ایشان منجر شد و ردای زیبای ایشان در درخت گرفتار شد.
    اما با وجود این آسیب، روحیه‌ی بلند پیامبر (ص) هرگز کاهش نیافت. او با وجود درد و رنجی که متحمل شده بود، با صدای رسا و سرشار از محبت فرمودند: «اگر من به تعداد درخت‌های مکه و یمن گوسفند داشته باشم، همه را بین شما قسمت می‌کنم و هرگز شما را به بهانه‌ی ترس یا بخیلی از خود دور نخواهم کرد.» این سخنان، همچون نوری در دل‌های صحابه تابید و موجب افزایش محبت و دوستی میان آن‌ها و پیامبر (ص) گردید.
    پس از پایان تقسیم غنایم، مردم متوجه شدند که درختی که پیامبر (ص) به آن تکیه زده بود، هرگز خشک نخواهد شد. برکت و رحمت آن حادثه، نسل‌های متمادی با درخت همراه بود و مردم از دیدن آن درخت سرسبز در تمام فصل‌ها شگفت‌زده می‌شدند. آن درخت به عنوان نشانی از محبت و سخاوت پیامبر (ص) باقی ماند و به یادگار عشق و ایثار او در دل‌های مسلمانان و نسل‌های آینده تبدیل شد.
    سالیان بعد، داستان این درخت و واقعه‌ی غنایم به نسل‌های آینده منتقل شد و برکت آن درخت همچنان باعث امید و شکرگزاری در دل مؤمنان بود. مردم به یاد می‌آوردند که چگونه حضرت محمد (ص) با تمام وجود در راستای تحقق عدالت و برابری میان مسلمانان تلاش می‌کرد و این تعهد او همواره به عنوان یک راهنمایی در زندگی آنان باقی می‌ماند.
    در نهایت، این داستان نه تنها یادآور شخصیت والای پیامبر (ص) است، بلکه به نسل‌های آینده درس‌های بزرگ انسانی می‌آموزد. دوستی، وحدت و سخاوت ویژگی‌هایی هستند که به یاد ماندنی خواهند بود و به انسان‌ها این امکان را می‌دهند که در کنار یکدیگر به رشد و شکوفایی دست یابند.

    تازیانه نورانی
    قریش به طُفَیْل بن عَمْرو که یکی از شخصیت‌های شناخته‌شده و مورد احترام در میان قوم خود بود، توصیه کردند که به محض ورود به مسجدالحرام، برای جلوگیری از شنیدن آیات قرآن که توسط محمد (صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم) قرائت می‌شود، پنبه در گوش‌های خود بگذارد. آنان به او هشدار دادند که ممکن است تحت تأثیر کلام او قرار گیرد و به دام فریب او بیفتد.
    با این حال، هنگامی که طُفَیْل به درون مسجد وارد شد، هرچه بیشتر سعی کرد تا پنبه را در گوش خود فرو کند، به طرز شگفت‌انگیزی صدای پیامبر (ص) را واضح‌تر از قبل می‌شنید. این امر برای او یک نشانه و معجزه به شمار می‌رفت که در نهایت او را به گرایش به اسلام و ایمان واداشت. طُفَیْل با نهایت احترام و دلگرمی به حضور پیامبر (ص) رسید و گفت: “ای رسول خدا! من در میان قوم خود، ریاست را بر عهده دارم و مورد توجه و احترام آنان هستم. اگر نشانه‌ای از جانب شما به من عطا شود، امکانات لازم را برای دعوت ایشان به اسلام فراهم خواهم کرد.”پیامبر اکرم (ص) در پاسخ، دعا کردند که: “خداوندا! او را با نشانه‌ای مخصوص کرامت ببخش.” پس از بازگشت طُفَیْل به سوی قومش، از پشت تازیانه‌اش نوری درخشان مانند قندیل ساطع شد که به وضوح نشان از کرامت الهی و مقام والای پیامبر (ص) بود.
    این داستان، به خوبی نشان‌دهنده تأثیر کلام حق و همچنین نقش رهبری در هدایت دیگران به سمت حقیقت است.

    معجزات نوع سوم
    این دسته از معجزات در حیوانات ظاهر شده است، مانند سخن گفتن گوساله آل ذریح و دعوت او از مردم به پذیرش نبوت آن حضرت. همچنین، تکلم نوزادان شیرخواره با آن حضرت و گفتگو با حیواناتی همچون گرگ، شتر، سوسمار، آهو و گوسفند زهرآلوده نیز از جمله این معجزات محسوب می‌شود. در اینجا به ذکر چند مورد از این حکایات بسنده می‌کنیم:

    نجات آهو
    روزی در صحرا، حضرت رسول اکرم (صلى الله علیه و آله و سلم) در حال گذر بودند که ناگاه صدایی به گوششان رسید که نام مبارکشان را می‌خواند. با دقت نگریستند، اما کسی را ندیدند. این صدا دوباره به گوش رسید و هنوز هم هیچ کس در اطراف مشهود نبود. در مرتبه سوم، هنگامی که حضرت نگریستند، با آهوئی مواجه شدند که در چنگال شکارچی اعرابی گرفتار بود. آهو با صدای نگران گفت: “یا رسول الله، این شکارچی مرا صید کرده است و من دو فرزند کوچک در دل این کوه‌ها دارم. خواهشمندم مرا رها کنید تا بتوانم به آنها شیر دهم و بازگردم.”حضرت رسول (ص) با محبت و صبوری پرسیدند: “آیا قول می‌دهی که برگردی؟” آهو در پاسخ اظهار داشت: “اگر به وعده‌ام عمل نکنم، خداوند مرا عذاب خواهد کرد، همان‌گونه که عذاب کسانی را که به حقوق دیگران تجاوز می‌کنند، شامل می‌شود.” با این کلمات، حضرت رسول (ص) تصمیم به رها کردن آهو گرفت و به او اجازه داد تا به فرزندانش برسد.
    آهو با قلبی مملو از امید و شکر به سمت دامان کوه‌ها دوید تا بچه‌هایش را شیر دهد. پس از مدتی، آهو به جانب حضرت رسول (ص) بازگشت و ایشان را در حالتی پر از رحمت و مهربانی مشاهده کرد. در این حال، شکارچی عرب از حضرت درخواست کرد که آهو را رها کنند.
    حضرت رسول (ص) نیز با پذیرش درخواست وی، آهو را آزاد کردند. آن آهو که در حال ترک بود، با صدای بلند ندا داد: “اَشْهَدُ اَن لا اِلهَ اِلا اللّهُ وَ اَنَّکَ رَسُولُ اللّهِ.” این بیان، گواهی بر ایمان عمیق او به خدا و پیامبر (ص) بود.
    این روایت به همین جا ختم نمی‌شود. بر اساس روایت ابن شهرآشوب، آن آهو قبلاً به دست یک یهودی شکار شده بود. وقتی آهو به بچه‌هایش رسید و داستان را برای آنان تعریف کرد، آنها گفتند: “ما شیر نمی‌خوریم تا به خدمت پیامبر (ص) برویم، زیرا او ضامن توست.” با این اخلاص و محبت، آن دو فرزند به سمت حضرت رسول (ص) شتافتند و در محضر ایشان بر او درود فرستادند.
    در آن لحظه، دو آهو کوچک پاهای خود را بر پای حضرت رسول (ص) نهاده و عشق و محبت خود را به نمایش گذاشتند. یهودی که این صحنه را دید، تحت تأثیر رحمت و محبت آن حضرت قرار گرفت و اشک‌هایش سرازیر شد. او در آن لحظه به اسلام مشرف گردید و گفت: “آهو را رها کردم.”در پی این واقعه، مسلمانان تصمیم گرفتند مسجدی در همان محل بنا کنند و حضرت رسول (ص) زنجیری را بر گردن آن آهوها قرار دادند تا نشان‌دهنده رحمت و قدردانی از مخلوقات خداوند باشد و فرمودند که گوشت آنها بر صیادان حرام شده است.
    این داستان نه تنها درس‌هایی از انسانیت و رحمت الهی را منتقل می‌کند، بلکه یادآور اهمیت رفتار مهربانانه با تمامی مخلوقات می‌باشد.

    شکایت شتر
    روزی از روزها، حضرت رسول اکرم (صلى اللّه علیه و آله و سلم) در حالی که در مکانی نشسته بود، ناگهان شتری به نزد او آمد و در کنار ایشان خوابید. شتر سرش را بر زمین گذاشت و به طور ناگهانی فریاد زد. این صحنه توجه عمر بن خطاب را جلب کرد و او با شگفتی گفت: “یا رسول الله، این شتر برای شما سجده کرده و ما به حق سزاوارتریم که چنین افتخاری را داشته باشیم”.
    حضرت رسول (صلى الله علیه و آله و سلم) در پاسخ این سخن، به عمق قضیه اشاره کردند و فرمودند: “شما باید خدا را سجده کنید. این شتر به دنبال شکایتی از صاحبانش آمده است و در حقیقت بیان می‌کند که تحت مالکیت آن‌ها به مشقت و رنج کشیده است. او می‌گوید که در جوانی به خدمت و کار مشغول بوده و اکنون که به سن پیری، کوری و ناتوانی رسیده، قصد دارند تا او را بکشند. اگر قرار بود که کسی را به سجده کردن فرمان بدهم، قطعا از زن‌ها درخواست می‌کردم که برای شوهرانشان سجده کنند.”سپس حضرت رسول (صلى اللّه علیه و آله و سلم) به خدمتکاران خود دستور داد تا صاحب شتر را فراخوانند. وقتی آن مرد آمد، حضرت به او گفتند شتر از تو چنین شکایتی می‌کند. صاحب شتر در پاسخ تأیید کرد و گفت: “بله، ما یک ولیمه داشتیم و تصمیم گرفته بودیم که او را ذبح کنیم.” حضرت در اینجا به طور قاطع فرمودند که نباید این شتر را بکشید و بر آن تأکید کردند که باید به حقوق حیوانات احترام گذاشته شود.
    این داستان نشان‌دهنده اهمیت توجه به حقوق موجودات زنده و همچنین لزوم رعایت انصاف و عدالت در رفتار با آن‌هاست.

    سوارکار شیر
    داستان زیر را از زبان سفینه که آزاد شده دست رسول خدا (ص) است می شنوید.
    در یکی از روزهای پرالتهاب، زمانی که فرزند نبوت، حضرت محمد (صلى الله علیه و آله و سلم) برنامه‌هایی برای گسترش دین حق در سر داشت، به مانند بسیاری دیگر از مؤمنین، من نیز دعوت او را لبیک گفتم و به صفوف جنگجویان پیوستم. سفر ما به سوی میدان‌های جنگ به‌سختی آغاز شد؛ گروهی از رفقا و برادرانم که مانند من، بسیج شده بودند تا در راه حق و دفاع از ایمان قدم بردارند، به همراهی یکدیگر عازم شدیم.
    سوار بر کشتی، در دریاهای خروشان به سمت هدف خویش پیش می‌رفتیم که ناگهان، طوفانی هولناک بر پا شد. دریای طوفانی کشتی را به تلاطم انداخت. تلاش‌های ما برای کنترل اوضاع بی‌نتیجه ماند و به ناچار کشتی درهم شکست، و امواج سهمگین دریا، به زودی تمام وسایل و رفقایم را بلعید. من، به طرز معجزه‌آسا، به یک تخته چوبی چنگ زدم و در دمی ناامیدی احساس کردم که زندگی‌ام در خطر است.
    در میانه این دریا، با تلاش و زحمت بر تخته چوب قرار گرفتم و سعی کردم تا خود را در برابر امواج مقاوم نگه دارم. و با هر موجی که می‌خیزید، به سمت کوهستانی که در دوردست مشاهده می‌کردم، هدایت شدم. اما هیچ‌گاه آرامش را تجربه نمی‌کردم؛ زیرا هر بار که به سوی ساحل نزدیک می‌شدم، موجی دیگر مرا به دل دریا بازمی‌گرداند. این چرخه بی‌پایان، ناامیدی و ترس را در دلم می‌کاشت.
    در این حین که چنگال طبیعت در قالب موج‌ها به جانم می‌نواخت، ناگهان شیر وحشی‌ای از جنگل بیرون جهید و به سویم آمد. در ابتدا ترس سراسر وجودم را فراگرفت، اما در آن لحظه‌ی بحرانی در جمله‌ای به یاد آن بزرگوار دعا کردم: «ای خداوند، آیا مرا از دریا نجات میدهی و تسلط شیر را بر او روا می‌داری؟» و سپس به شیر گفتم: «ای شیر، من آزاد شده پیامبر (ص) هستم. حرمت آن بزرگوار را نگه‌دار و مرا در امان بدار!» به محض اینکه این کلمات را بر زبان جاری کردم، احساس عجیبی در دلم ایجاد شد. شیر که در ابتدا به سمت من حمله‌ور می‌شد، به آرامی نزدیکم آمد و به جای خشونت، شروع به نوازش کردن من کرد و مانند گربه‌ای ملوس بر پاهایم خود را مالید و با نگاهی متین به من زل زد.
    شیر در کنار من خوابید و به یکباره به من اشاره کرد تا بر او سوار شوم. با قلبی سرشار از شکرگزاری، سوار شدم و او با عظمت و سرعتی غیرقابل تصور به سمت جزیره‌ای زیبا و سرسبز حرکت کرد. جزیره‌ای که در آن درختان میوه‌دار تنومند و رود آب شیرین به زیبایی، همچون باغ های بهشتی جلوه‌گر شده بودند.
    پس از رسیدن به آن سرزمین، شیر ایستاد و دست به اشاره به سوی درختان دراز کرد. من با دست از آب نوشیدم و میوه‌های رنگارنگ چیدم. یادگارهای طبیعی آنجا به خوبی حس نیازم را تأمین می‌کرد. برگ‌های سبز را چیدم و لباس خود را با آن‌ها پوشانیدم و در میان میوه‌ها و آب شیرین سرورم را افزون ساختم. در آنجا بود که حس می‌کردم از تمامی فشارهایی که در دریا به من وارد شده بود، رهایی یافتم.
    زمانی که مشغول جمع‌آوری میوه‌ها و برگ‌ها بودم، شیر در گوشه‌ای ایستاد و نظاره‌گر من بود. بعد از اینکه تمام نیازهای خود را برآورده کرده و آماده‌ی بازگشت به دنیای دیگر می‌شدم، شیر نشان داد که وقت آن است که دوباره سوار شوم. او مرا به سوی ساحل دیگری هدایت کرد. در میانه راه ناگهان نوری از دور نمایان شد؛ کشتی‌ای که در دریا در حال حرکت بود.
    با شوری در دل، لباس‌هایم را تکان دادم تا توجه آن‌ها را جلب کنم. هنگامی که نزدیک آمدند و با چشم خود دیدند که بر شیر سوار هستم، حیرت و شگفتی بر چهره‌هایشان آشکار شد. از چشمانم اشک شکرگزاری بر زمین افتاد و به سمت آن‌ها گفتم: من سفینه خدمتگزار رسول خدا (صلى الله علیه و آله و سلم) هستم و این شیر به سبب احترام به آن بزرگوار، مرا همراهی می‌کند.
    وقتی نام پیامبر (ص) را آوردم، بلافاصله بادبان‌های کشتی را پایین آوردند و کشتی به آرامی ایستاد. دو مرد در یک قایق کوچک به سمتم آمدند و من از شیر پایین آمدم. آن‌ها خودشان را معرفی کردند و بلافاصله لباس‌های تازه‌ای برایم فرستادند تا به تن کنم. با احساساتی در هم آمیخته از خوشحالی و شکر، از شیر پیاده شدم. شیر همان‌طور که در کنارم ایستاده بود و به من نگاه می‌کرد، گویا از دیدن من خوشحال بود.
    آنگاه یکی از مردان به من نزدیک شد و گفت: «بیا بر دوش من سوار شو تا تو را به کشتی برسانم، زیرا شیر نباید حرمت رسول خدا (صلى الله علیه و آله و سلم) را بیشتر از امتش عملی نماید». با شنیدن این جمله، به شیر نگریستم و گفتم: «پروردگار، تو را از پیامبر (صلى الله علیه و آله و سلم) جزای خیر بدهد!» به محض اینکه این کلمات از دهانم بیرون آمد، اشک از چشمان شیر فرو ریخت و او در جای خود باقی ماند و تا زمانی که من به کشتی نرفتم، به من نگاه کرد. به وضوح حس کردم که این شیر، با احساسات عمیقی مرا همراهی کرده و تا آخرین لحظه در کنارم باقی می‌ماند.
    این داستان نه‌تنها تجلی قدرت پروردگار در سخت‌ترین لحظات زندگی‌ام بود بلکه نشان‌دهنده دوستی و محبت حقیقی نیز بود که به صورت غیرقابل تصور در قالب یک شیر به من هدیه شد. آن لحظه، مکملی بر دوستی و وفاداری به ارزش‌های انسانی و دینی‌ام بود، و من تا همیشه قدردان این تجربه روحانی و دل‌نشین می‌مانم.

    مار سیاه
    روزی روزگاری، پیامبر گرامی اسلام، حضرت محمد (صلی الله علیه و آله و سلم)، تصمیم گرفتند که برای قضای حاجت از جمعیت فاصله بگیرند. او در یک بیابان دور از دیگران قرار گرفت و کفش‌هایشان را از پا درآورد تا قضاء حاجت کنند. پس از آن که وضو گرفتند و آماده بازگشت به جمع شدند، ناگهان یک مرغ سبز رنگ به نام «سبز قبا» از آسمان فرود آمد و کفش‌های ایشان را برداشت. این مرغ کفش را به ارتفاعی بالا برد و سپس آن را رها کرد. در این لحظه، مار سیاهی از داخل کفش بیرون آمد. در روایتی دیگر آمده است که این مار از کفش آن حضرت به بیرون آمد و به سوی آسمان پرواز کرد. به همین دلیل، پیامبر گرامی (ص) از کشتن چنین ماری نهی فرمود.
    در خصوص فضایل امام علی (علیه السلام) نیز، داستانی مشابه وجود دارد. ابوالفرج از مدائنی روایت می‌کند که سید حمیرى سوار بر اسب در کوفه ایستاده بود و اعلام کرد که هر کسی فضیلتی درباره علی علیه السلام بگوید که او نتوانسته باشد آن را در اشعار خود بیاورد، این اسب و آنچه بر اوست را به او خواهد داد. محدثین در این باره به ذکر احادیثی درباره فضایل آن حضرت پرداختند و سید اشعار خود را در پی این فضایل می سرود تا اینکه ابوالزَّغْل المرادی گفت: من در حضور امیرالمؤمنین (علیه السلام) بودم که ایشان برای نماز در تلاش بودند و کفش‌هایشان را از پا درآوردند. ناگهان ماری به داخل کفش آن جناب رفت. وقتی حضرت خواستند کفش‌هایشان را بپوشند، یک غُراب ناگهان ظاهر شد و کفش را برد و به ارتفاعی بالا برد. در این هنگام، مار از کفش بیرون آمد. بعد از اینکه سید این فضیلت را شنید، وعده‌ای که به آن مرد داده بود را به او عطا کرد و آن را در اشعارش وارد کرد و شعری در این باره سرود.
    این داستان‌ها نشان‌دهنده کرامت و عظمت شخصیت‌های اسلامی و تأکید بر فضائل آنهاست و ما را به یاد می‌آورد که برخی از موضوعات، همچنان در تاریخ و فرهنگ ما اهمیت دارند.

    سوسمار
    در یک روز آفتابی، یکی از افرادی که به زندگی بادیه‌نشینی مشغول بود، سوسماری را در بیابان مشاهده کرد. او با دقت آن را به دام انداخت و در آستینش گذاشت و سپس به سمت پیامبر گرامی اسلام، (صلّی الله علیه و آله وسلم)، گام برداشته و به او نزدیک شد. وقتی به حضور ایشان رسید، با صدایی بلند به ایشان توهین کرد. اما پیامبر (ص) با آرامش و صبر به او پاسخ داد و این فرد را به دین اسلام دعوت کرد.
    این بادیه‌نشین به شدت خشمگین شد و به پیامبر (ص) گفت: به لات و عزّی سوگند که من تا زمانی که این سوسمار به تو ایمان نیاورد، هرگز ایمان نخواهم آورد. پیامبر (ص) از آن سوسمار خواست که به او بگوید: ای سوسمار، من کیستم؟
    با کمال شگفتی، سوسمار پاسخ داد: تو محمد بن عبدالله بن عبدالمطلب بن هاشم هستی. پیامبر (ص) از او پرسید: تو به چه کسی ایمان داری؟ سوسمار پاسخ داد: من به الله عزّ و جل ایمان آورده‌ام و در ادامه، طبع شعر خود را به مدح پیامبر (ص) گرامی خدا اختصاص داد. همان وقت، آن بادیه‌نشین گفت: دستانت را دراز کن تا با تو بیعت کنم. و آنگاه شهادت داد: أشهد أن لا إله إلا الله وأشهد أن محمدًا عبده ورسوله.
    سپس پیامبر (ص) فرمود: بیایید چند سوره از قرآن را به این فرد بیاموزید. پس از آن که او چند سوره را فرا گرفت، پیامبر (ص) از او پرسید: آیا هیچ‌گونه مالی داری؟ اعرابی گفت: سوگند به کسی که تو را به حق، فرستاده است، من در میان چهار هزار مرد قبیله بنی سلیم فقیرتر از خودم نمی‌شناسم.
    پس رسول خدا (ص) به یارانش فرمود: چه کسی یک شتر به این مرد می‌دهد تا در عوض آن شتری در بهشت به او داده شود؟ سعد بن عباده انصاری با محبت گفت: پدر و مادرم فدای تو، من شتری سرخ‌مو دارم که آن را به او می‌دهم.
    سپس پیامبر (ص) به یارانش فرمود: چه کسی عمامه‌ای به این شخص می‌دهد تا خداوند به او در روز قیامت تاج تقوا عطا کند؟ علی بن ابی‌طالب (علیه‌السلام) فرمود: پدر و مادرم به فدای تو، ای رسول خدا! تاج تقوا چیست؟ پیامبر (ص) توضیحاتی راجع به آن داد و علی (ع) عمامه‌اش را از سر برداشت و بر سر آن اعرابی گذاشت.
    سپس پیامبر (ص) به اصحابش فرمود: چه کسی به این فرد توشه‌ای برای سفر می‌دهد تا خدا به او توشه‌ای از تقوا عطا کند؟ سلمان فارسی پرسید: ای رسول خدا! توشه تقوا چیست؟ پیامبر (ص) جواب داد: ای سلمان! در زمانی که مرگ به تو نزدیک می‌شود، خداوند شهادتین را به تو تلقین خواهد کرد و تو با ذکر این کلمات نزد من خواهی آمد و من نیز تو را ملاقات خواهم کرد.
    سلمان پس از شنیدن این صحبت‌ها، به جستجوی آن نیازمند پرداخت و در خانه‌های پیامبر (ص) گشتی زد اما چیزی پیدا نکرد. سپس به خانه فاطمه (سلام الله علیها) رفت و با خود گفت: اگر کمکی وجود داشته باشد، باید در منزل فاطمه (س) باشد. او در خانه فاطمه (س) را کوبید و فاطمه (س) از پشت در پرسید: کیستید و چه می‌خواهید؟ سلمان داستان ایمان آوردن اعرابی و دیگر اتفاقات را برای فاطمه بیان کرد و او پاسخ داد: ای سلمان! به خدا سوگند، ما سه روز است که غذایی نخورده‌ایم و حسن و حسین (علیهما السلام) به شدت گرسنه‌اند و اکنون خوابیده‌اند، اما هرگز خیری که به در خانه ما بیاید را رد نخواهم کرد.
    سپس حضرت زهرا (سلام الله علیها) ادامه داد: این پیراهن را بگیر و به شمعون یهودی بده و به او بگو: فاطمه دختر محمد می‌گوید: این پیراهن را رهن بگذار و در عوض آن یک منّ خرما و یک منّ جو بگیر تا به زودی آن را پرداخت خواهم کرد. سلمان پیراهن را گرفت و طبق گفته فاطمه (س)، آن را به شمعون برد. وقتی شمعون یهودی پیراهن را در دست گرفت و به آن خیره شد، با چشمان اشک آلود گفت: ای سلمان! این زهد و تقوای واقعی است که حضرت موسی (ع) در تورات وعده داده است. من گواهی می‌دهم که خدای یگانه وجود دارد و محمد (صلی‌الله علیه و آله) پیامبر اوست. او به سرعت اسلام را پذیرفت و هر آنچه را که فاطمه (س) خواسته بود، به سلمان داد.
    سلمان خرما و جو را نزد فاطمه (س) آورد و او بلافاصله جو را آسیاب کرده و خمیری درست کرد و نان پخت. سپس همه نان‌ها را به سلمان داد و او را فرستاد تا نان‌ها را به پیامبر (ص) تحویل دهد. سلمان به فاطمه (س) گفت: ای فاطمه! یکی از نان‌ها را برای حسن و حسین (علیهما السلام) حفظ کن تا آرام شوند. اما فاطمه (س) جواب داد: ای سلمان! ما این کار را برای خدا انجام داده‌ایم و هرگز چیزی از آن را پس نخواهیم گرفت.
    سلمان نان‌ها را گرفت و به حضور پیامبر (ص) آورد. وقتی که پیامبر (ص) چشمش به سلمان افتاد، پرسید: ای سلمان! این نان‌ها را از کجا آورده‌ای؟ سلمان گفت: از منزل دخترتان فاطمه (س). پیامبر (ص) که خود نیز سه روز است غذا نخورده بود، به سوی منزل فاطمه (س) رفت. هنگامی که در زد، فاطمه (س) در را باز کرد و با دیدن چهره زرد او، پیامبر (ص) فرمود: دخترم! چه بر تو گذشته که چهره‌ات این‌چنین پریده است؟ فاطمه (س) گفت: ای پدر! ما سه روز است غذایی نخورده‌ایم و حسن (ع) و حسین (ع) گرسنه‌اند و اکنون هم خوابیده‌اند.
    پیامبر (ص) وارد منزل شد و حسن و حسین (ع) را بیدار کرد و هر کدام را بر زانویش نشاند. فاطمه (س) در مقابل پدر بر زمین نشسته بود و پیغمبر (ص) در حالی که به شدت متاثر شده بود، او را در آغوش گرفت. علی (ع) نیز آنجا آمد و در کنار پیامبر (ص) نشست. پیامبر (ص) با دستش او را به سمت خود کشید و پس از نگاه به آسمان گفت: ای پروردگار من! اینان اهل بیت من هستند. بار خدایا! هر نوع پلیدی و زشتی را از آن‌ها دور کن و آنان را از گناه پاک کن.
    پس از آن، فاطمه (س) به اتاق مخصوص خود رفت و پس از ادای دو رکعت نماز، دستانش را به سوی آسمان بلند کرده و گفت: پروردگارا! این محمد پیامبر توست و علی پسر عموی او و این حسن و حسین نوه‌های فرستاده تو هستند. بار خدایا! طعامی از آسمان به ما عطا کن، مانند آن طعامی که بر بنی‌اسرائیل نازل کردی؛ اگرچه آن‌ها کفران نعمت کردند. بار خدایا! به ما آن طعام را بده، ما در برابر آن شاکر خواهیم بود.
    قسم به خدا که هنوز دعای فاطمه (س) تمام نشده بود که ظرفی پر از غذا، با بخاری که از آن بلند می‌شد، نازل گشت و بویی خوش مانند مشک به مشام می‌رسید.
    فاطمه (س) آن غذا را برداشت و به پیامبر (ص) ، علی (ع) و فرزندانش تقدیم کرد. وقتی علی (علیه‌السلام) به آن غذا نگاه کرد، از فاطمه (س) پرسید: این غذا را از کجا آوردی؟ پیامبر (ص) به علی (علیه‌السلام) گفت: «ای علی! بخور و در آن جستجو نکن. به خدایی که مرا زنده نگه‌داشت تا معجزه‌ای از دخترم را ببینم که شبیه معجزه مریم دختر عمران است. مریم که هر بار زکریا به محراب می‌رفت، غذایی می‌یافت و وقتی از او می‌پرسید: این غذا از چه منبعی آمده است؟ مریم پاسخ می‌داد: از جانب خدا، همان خدایی که به هر کس که بخواهد بی‌حساب روزی می‌دهد.
    پس همه از آن غذا تناول کردند و پیامبر (ص) از خانه فاطمه (س) خارج شد.
    ابن عباس در ادامه این داستان بیان می‌کند: وقتی آن بادیه‌نشین زاد و توشه‌اش را برداشت و سوار شترش شد، به سمت قبیله بنی سلیم بازگشت. هنگامی که به آنجا رسید، با صدای بلند فریاد زد: بگویید، خدای مهربان یکی است و محمد (ص) پیامبر اوست.
    مردان قبیله که این را شنیدند، شمشیرهای خود را بیرون کشیدند و اطراف او را گرفتند و گفتند: تو به دین محمد (ص) پیوسته‌ای در حالی که او مردی دروغگو و ساحر است؟
    اعرابی در پاسخ گفت: چنین نیست، ای قبیله بنی سلیم! معبود و خدای محمد (صلی‌الله علیه و آله) از همه معبودها برتر است و محمد (صلی‌الله علیه و آله) بهترین پیامبر است. من نزد او رفتم و او مرا سیر کرد، لباس پوشاند و سواری داد. سپس داستان سوسمار را برای آن‌ها روایت کرد و اشعارش را در وصف پیامبر (ص) خواند و در آخر گفت: ای قبایل بنی سلیم! اسلام بیاورید تا از آتش جهنم در امان باشید.
    بدین ترتیب، در آن روز چهار هزار مرد شجاع به اسلام گرویدند و همیشه با پرچم‌های سبز در خدمت پیامبر (ص) حاضر و آماده بودند.

    مقاله دوازدهمراه سوم اثبات پیامبری حضرت محمد (ص) – قسمت چهارم


    العیاذ بالله بسم الله و الحمد لله و الصلوه علی رسول الله و آله آل الله لا سیما بقیه الله و اللعنه علی اعداء الله.

    معجزات نوع چهارم
    این نوع از معجزات به زنده کردن مردگان و شفا دادن بیماران مربوط می‌شود، همچنین معجزاتی که از اعضای شریف آن حضرت ظهور یافته است. از جمله می‌توان به شفا یافتن درد چشم امیرالمؤمنین (علیه السلام) به برکت آب دهان مبارک آن حضرت که بر آن مالیده شد، اشاره کرد. همچنین، زنده کردن آهوئی که آن حضرت از گوشت آن تناول فرموده و زنده کردن بزغاله‌ای که میزبان آن حضرت بود. در این نوع معجزات، سخن گفتن فاطمه بنت اسد با آن حضرت در قبر و زنده کردن جوان انصاری که مادر نازا و پیری داشت نیز وجود دارد. به علاوه، شفا یافتن زخم سلمه بن الاکوع که در جنگ خیبر به وجود آمده بود. و به برکت آن حضرت خوب شدن دست بریده معاذ بن عفرا، پای محمد بن مسلمه و پای عبداللّه عتیک از دیگر نمونه‌های این معجزات هستند. همچنین، شفا یافتن چشمی که از حدقه بیرون آمده بود به برکت آن حضرت و سیراب کردن هزاران نفر با چند دانه خرما و آب جوشیده از بین انگشتان مبارک ایشان از دیگر موارد است.

    رویش مو
    روزی، کودکی را به حضور حضرت رسول اکرم (صلى الله علیه و آله و سلم) آوردند تا برای او دعا کند. وقتی پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) نگاهی به سر کچل او انداخت، با دست مبارکش بر سرش کشید و به طور معجزه‌آسا، موهای سر کودک شروع به رشد کرد و او بهبودی کامل یافت. این واقعه شگفت‌انگیز به سرعت در یمن منتشر شد و خبر آن به گوش مردم رسید.
    به دنبال این خبر، پدر یکی از کودکان یمنی تصمیم گرفت تا فرزندش را به نزد مُسَیْلمه، مدعی نبوت آن زمان، بیاورد تا او نیز برای پسرش دعا کند. مُسَیْلمه بعد از اینکه دستش را بر سر کودک کشید، برعکس آنچه که در مورد کودک دیگر اتفاق افتاده بود، باعث شد که موهای آن کودک بریزد و او کچل شود. این معجزه (یا به بیان بهتر، عدم معجزه) نه تنها به آن کودک آسیب رساند بلکه این بدبختی به نسل‌های بعدی او نیز سرایت کرد.
    از این دست وقایع عجیب و معجزات وارونه از مُسَیْلمه، موارد زیادی نقل شده است. به عنوان مثال، وی آب دهان نحس خود را به درون چاهی انداخت و بلافاصله پس از آن، آب آن چاه شور شد. همچنین وقتی او سطلی پر از آب را برمی‌داشت و به درون چاه می‌انداخت تا آب بیشتری تولید شود، ناگهان آب آن چاه خشک شد. و هنگامی که آب وضو گرفته شده‌اش را در باغی می‌پاشید، دیگر هیچ گیاهی در آن باغ نرویید.
    روزی مردی به مُسَیْلمه گفت: “من دو پسر دارم، لطفاً برای آنها دعا کن.” مُسَیْلمه دستش را بلند کرد و چند کلمه ادا کرد. زمانی که آن مرد به خانه برگشت، متوجه شد که یکی از پسرانش توسط گرگ‌ها دریده شده و دیگری به چاهی افتاده است.
    در یک واقعه دیگر، مردی مبتلا به درد چشم به نزد مُسَیْلمه آمد و درخواست کمک کرد. او دستش را بر چشم آن مرد کشید، ولی به عوض بهبود، وی نابینا شد. دیگران از مُسَیْلمه پرسیدند که با این معجزات وارونه چه علتی دارد و او در پاسخ گفت: “هر کس در مورد من شک کند، معجزه من برای او به شکل برعکس خواهد بود.”
    این عبارات و وقایع به وضوح نشان‌دهنده عدم اعتباری و ناتوانی مُسَیْلمه در انجام معجزات واقعی است و در مقایسه، عظمت معجزات پیامبر اکرم (صلى الله علیه و آله و سلم) را بیش از پیش روشن می‌سازد.

    دندان مستحکم
    نابغه جَعْدی، یکی از شاعران برجسته‌ای بود که در محضر حضرت رسول اکرم (صلى الله علیه و آله و سلم) به سر می‌برد. او شعری را در حضور پیامبر اکرم (ص) می‌خواند که مضمون آن به نوعی به بلندی و عظمت انسان و افتخارات قومش اشاره داشت. در بخشی از این شعر به این جمله رسید: “بَلَغْنَا السَّمآءَ مَجْدنا وَجدُودَنا” به معنای اینکه ما به آسمان از لحاظ عظمت و کرامت خود دست یافته‌ایم و امیدواریم که بالاتر از آن نیز به جایی برسیم.
    حضرت رسول اکرم (صلى الله علیه و آله و سلم)، با شنیدن این اشعار، به نابغه فرمود: “بالاخره بالاتر از آسمان کجاست که شما به آن فکر می‌کنید؟” نابغه که صحبتی از بهشت بر زبان آورد و گفت: “بهشت، یا رسول اللّه!” پیامبر اکرم (ص) با لبخندی پاسخ داد: “نیکو گفتی، خدا دهان تو را نشکند.”راوی به وضوح بیان می‌کند که او نابغه جَعْدی را پس از سال‌ها دید، در حدود صد و سی سال از عمرش گذشته بود. با وجود سن بالا، دندان‌های او همچنان درخشان و سفید مانند گل بابونه بود و در نهایت پاکیزگی قرار داشت. نکته جالبی که ذکر شده این است که تمامی بدنش به خاطر پیری دچار زحمت و فرسایش شده بود، اما دهانش به خوبی حفظ شده بود. همچنین در روایتی دیگر آمده است که هر زمان یک دندان او می‌افتاد، دندانی بهتر و زیباتر از آن رویش می‌کرد.
    این ماجرا نه تنها نشان‌دهنده عظمت شعر نابغه جَعْدی و فهم عمیق او از معانی الهی است، بلکه حکایت از رحمت و لطف پروردگار نسبت به او دارد که به رغم پیری و مشکلات جسمانی، زیبایی‌های خاصی را در وجودش نگه داشته بود. موضوعاتی از این دست همواره در تاریخ اسلام و شخصیت‌های آن زمان، علم و فهم عمیق انسان‌ها را به تصویر می‌کشند.

    خرمای نامحدود
    ابوهریره، یکی از صحابیان بزرگ و ارجمند پیامبر اکرم (صلى الله علیه و آله و سلم)، روزی چند عدد خرما به محضر آن حضرت آورد و از ایشان درخواست دعا و برکت برای خرماها کرد. پیامبر (ص) با محبت و لطف خاصی خرماها را در کف دست مبارک خود پراکنده کرد و به درگاه خدا دعا کرد. سپس به ابوهریره فرمود: “اکنون این خرماها را در انبان خود بریز و هر زمان که بخواهی، دستت را در آن بکن و خرما بیرون بیاور.”از آن روز به بعد، ابوهریره به مداومت از آن توشه دان خرما می‌خورد و نه تنها خود استفاده می‌کرد، بلکه از آن خرما برای مهمانی‌ها و پذیرایی از مهمانان نیز بهره می‌برد. این عمل ابوهریره نشان‌دهنده برکت و رحمت الهی در زندگی روزمره او بود و او از مخزن خرما همواره به خوبی استفاده می‌کرد.
    اما متأسفانه، در زمان قتل عثمان، خانه ابوهریره به غارت رفت و آن انبان خرما نیز به سرقت رفت. این واقعه برای ابوهریره بسیار ناراحت‌کننده و غم‌انگیز بود. او از فقدان خرماها و وضعیت پیش آمده غمگین شد و به همین مناسبت شعری در نکوهش وضعیت موجود گفت: “لِلنّاسِ هَمُّ وَلی فى النّاسِ هَمَّانِ × هَمُّ الجِرابِ وَ….”
    در این شعر، ابوهریره دو نوع غم را بیان می‌کند: یکی غم عمومی و همّ اجتماعی مردم، و دیگری غم خاص او به خاطر از دست دادن انبان خرما. از این شعر می‌توان دریافت که ابوهریره نه تنها به جنبه‌های مادی زندگی خود می‌نگریسته، بلکه از اوضاع اجتماعی و سیاسی خود نیز آگاه و نگران بود. این مسائل نشان‌دهنده شخصیت حساس و متفکر اوست که در زمان‌های سخت همچنان ارتباط خود را با رویدادهای مهم جامعه حفظ کرده است.

    احیای درخت
    حضرت رسول اکرم (صلى الله علیه و آله و سلم) به همراه گروهی از اصحاب به منزل ابوالهیثم بن التیهان تشریف بردند. ابوالهیثم بسیار خوشحال و مفتخر بود که میهمانان خود را میبیند و با لبخند به آنها خوشامد گفت: “مرحبا به رسول اللّه و اصحاب گرامیش. من دوست داشتم که چیزی برای ایثار و بخشش به شما داشته باشم، اما متأسفانه تنها چیز کمی دارم که برای همسایگان خود در نظر گرفتم.” حضرت پیامبر (ص) با لطافت و محبت خاصی به ابوالهیثم فرمود: “کار بسیار نیکی کردی.” سپس افزود: “جبرئیل، فرشته وحی، به قدری در مورد همسایه‌ها توصیه کرد که من گمان کردم همسایگان از مال دیگران میراث خواهند برد.” این جمله نشان‌دهنده اهمیت ویژه‌ای است که پیامبر (ص) بر مسأله همسایگی و حقوق همسایگان قائل بود و به خوبی می‌فهمید که چه قدر رفتار نیکو نسبت به همسایه‌ها در دین اسلام ارزشمند است.
    در ادامه، پیامبر (ص) با دقت به اطراف خود نگریست و در کنار خانه ابوالهیثم یک درخت خرما را مشاهده کرد که خشک شده بود. آن حضرت به علی (علیه السلام) دستور داد که قدحی آب تهیه کنند. حضرت علی (ع)، که همیشه آماده خدمت‌رسانی به پیامبر (ص) و یاری به دیگران بود، آب را حاضر کرد و پیامبر (ص) پس از مزمزه کردن، مقداری از آن را بر ریشه درخت خشک ریخت.
    به دنبال این اقدام شگفت‌انگیز، درخت خرما که در ابتدا خشک به نظر می‌رسید، ناگهان به حیات بازگشت و شروع به بارآوری کرد. خرماهای تازه به دست آمد و همه جمع شده در آنجا توانستند از آن میوه‌های خوشمزه بهره‌مند شوند و سیر بخورند. این واقعه نه تنها نشان‌دهنده کرامت و معجزات حضرت پیامبر (ص) بود، بلکه برکت و رحمت الهی را نیز در زندگی روزمره مردم به تصویر کشید.
    حضرت رسول (ص) با این عمل خود نشان داد که برکت خداوند می‌تواند در هر زمانی بر زندگی انسان‌ها نازل شود، حتی در شرایطی که یک درخت خشک به نظر می‌رسد. او تأکید کرد که این نوع نعمت‌هایی که در این دنیا تجربه می‌کنید، در قیامت هم برای شما به عنوان شواهدی از رحمت الهی همراه خواهد بود. بنابراین، این داستان نشانگر اهمیتی است که پیامبر (ص) به بخشش و خدمت به دیگران و نیز به برکت‌هایی که می‌توانیم در زندگی طبیعی درک کنیم، قائل بود.

    زنده کردن دو بچه
    یکی از انصار، مردی مؤمن و با صفا، بزغاله‌ای داشت که تصمیم به ذبح آن گرفت. او به همسرش گفت: “برخی از این گوشت را بپزید و برخی دیگر را بریان کنید. شاید امشب حضرت رسول اکرم (صلى الله علیه و آله و سلم) به منزل ما تشریف بیاورند و در خانه ما افطار کنند.” پس از این صحبت‌ها، آن مرد به سمت مسجد رفت.
    این مرد دو فرزند خردسال داشت که وقتی دیدند پدرشان بزغاله را ذبح کرد، یکی از آنها به دیگری گفت: “بیاید من هم تو را ذبح کنم!” و با این نیت کارد را گرفت و به سرعت به سمت برادرش رفت و او را ذبح کرد.
    مادر که این صحنه را مشاهده کرد، به شدت وحشت‌زده و ناامید شد و فریاد بلندی زد. در همین حال، پسر دیگر که از ترس به شدت مضطرب شده بود، از غرفه سقوط کرد و به علت شدت آسیب ناشی از این سقوط جان خود را از دست داد.
    این زن مؤمنه، با وجود غم و اندوه بسیار، هر دو پسرش را از دید دیگران پنهان کرد و در عین حال تلاش کرد که طعام برای استقبال از حضرت رسول (ص) آماده کند.
    در زمانی که حضرت رسول (صلى الله علیه و آله و سلم) وارد خانه انصاری شدند، جبرئیل بر او نازل شد و به حضرت فرمود: “ای پیامبر! دستور دهید که پسران این انصاری را حاضر کنند.”
    پدر به دنبال فرزندانش رفت، اما مادر به او گفت: “متأسفانه بچه‌ها حاضر نیستند و به جایی رفته‌اند.” پدر به خانه برگشت و به حضرت با تمام ناامیدی گفت که فرزندانش در دسترس نیستند.
    اما حضرت رسول (ص) با اطمینان خاطر فرمودند: “باید فرزندان حاضر شوند.” لذا پدر دوباره به دنبال فرزندانش رفت و تلاش کرد تا مادر را از حقیقت مطلع سازد. مادر، در نهایت حقیقت را به پدر گفت و او تصمیم گرفت که هر دو فرزندش را به حضور پیامبر (ص) بیاورد.
    وقتی پدر دو پسر مرده را نزد حضرت آورد، پیامبر (ص) با مهربانی دعا کردند و به لطف خداوند هر دو فرزند زنده شدند. این معجزه بسیار حیرت‌انگیز و شگفت‌آور بود و نشان می‌داد که خداوند چه قدر بر بندگان خود رحمت و لطف دارد. بی‌شک، این دو فرزند بعد از آن ماجرا عمر بسیار طولانی کردند و پدر و مادرشان از این معجزه شگفت‌انگیز با تمام وجود شکرگزاری کردند.
    این داستان نه تنها بر اهمیت ایمان و دعا در کنار رحمت الهی تأکید دارد، بلکه نشان‌دهنده محبت و توجهی است که پیامبر (ص) به مومنان و خانواده‌های آنها می‌ورزید.

    زنده کردن بزغاله
    از حضرت سلمان نقل شده است زمانی که حضرت رسول اکرم (صلى الله علیه و آله و سلم) به مدینه وارد شدند، به منزل ابوایوب انصاری تشریف فرما شدند. ابوایوب، یک مرد مؤمن و مهمان‌نواز، با تمام وجود مشتاق بود که از این فرصت طلایی برای خدمت به پیامبر اسلام (ص) بهره‌برداری کند. در خانه او تنها یک بزغاله و یک صاع گندم موجود بود.
    ابوایوب تصمیم گرفت بزغاله را برای حضرت بریان کند و همچنین از گندم موجود نان تهیه نماید. او با محبت و تلاش خود، بزغاله را کباب کرد و نان را به زیبایی پخت و سپس این طعام را به حضور حضرت آورد.
    حضرت رسول (ص) پس از مشاهده این طعام خوشمزه، با محبت و سخاوت همیشگی خود فرمودند: “بروید و در میان مردم اعلام کنید که هر کس طعام می‌خواهد، بیاید به خانه ابوایوب.”
    ابوایوب با شوق و خرسندی این اعلان را به مردم رساند و به سرعت مردم به سوی خانه او هجوم آوردند، به گونه‌ای که گویی سیلابی از جمعیت در حال حرکت بود. خانه ابوایوب به سرعت پر شد و همه مردم جمع شدند. آن‌ها فرصت را مغتنم شمرده و از طعام موجود بهره‌مند شدند و سیری کامل پیدا کردند. جالب اینجاست که با وجود تعداد زیاد افرادی که به طعام نزدیک شده بودند، طعام هیچ‌گاه کم نیامد و به طور معجزه‌آسا به مقدار کافی برای همه وجود داشت.
    پس از اینکه همه از آن طعام شگفت‌انگیز بهره‌مند شدند، حضرت دستور دادند که استخوان‌ها جمع‌آوری شده و درون پوست بزغاله قرار گیرند. سپس با اذن خداوند فرمودند: “بیدار شو!” و به یک باره بزغاله زنده شد و ایستاد. این واقعه شگفت‌انگیز باعث شد تا مردم به وجد آیند و با صدای بلند شهادتین را بگویند.
    این واقعه به خوبی نشان‌دهنده معجزات حضرت محمد (ص) و همچنین قدرت بی‌پایان خداوند است که با دعای پیامبر (ص)، هر چیزی ممکن است. محبت و ایثار ابوایوب و خانواده‌اش نیز در این داستان مشهود است و می‌تواند درس خوبی برای ضیافت و مهمان‌نوازی از مهمانان باشد. داستان مهمان‌نوازی و معجزه‌ای که در این واقعه رقم خورد، همچنان در خاطر مردم مدینه باقی ماند و به عنوان یکی از نشانه‌های عظمت و کرامت پیامبر اسلام (ص) در ذهن‌ها جاودانه شد.

    شفای مشرک
    شیخ طبرسی، راوندی و دیگر محققان حدیث نقل می‌کنند که ابوبراء، یکی از شخصیت‌های برجسته و مشهور عرب که او را به نام “ملاعِبُ الاسِنّه” می‌شناختند، به بیماری استسقاء دچار شده بود. این بیماری بسیار ناراحت‌کننده و دردناک بود و ابوبراء امید داشت که با دعای پیامبر اسلام (ص) به شفا برسد.
    او تصمیم گرفت که برای درخواست شفا از حضرت رسول (صلى اللّه علیه و آله و سلم)، شخصی را به عنوان نماینده به خدمت ببرد. بنابراین، لبید بن ربیعه را به عنوان پیام‌آور خود انتخاب کرد و با دو اسب و چند شتر به سمت پیامبر (ص) فرستاد تا هدیه‌اش را تقدیم نماید.
    اما هنگامی که لبید به حضور حضرت رسول (ص) رسید و هدیه را تقدیم کرد، پیامبر با کمال ادب و احترام فرمودند: “من هدیه مشرکان را قبول نمی‌کنم.” این جمله به وضوح نشان‌دهنده موضع پیامبر (ص) در قبال پذیرش هدایا از افرادی بود که به اصول اسلامی ایمان نداشتند و در واقع پیامی در مورد پرهیز از ارتباطات فاسد و ناپاک است.
    لبید در پاسخ گفت: “من هرگز فکر نمی‌کردم که کسی از عرب هدیه ابوبراء را رد کند.” اما باز هم پیامبر (ص) با قاطعیت فرمودند: “اگر من هدیه مشرکی را قبول می‌کردم، حتماً از ابوبراء به خاطر شخصیتش قبول می‌کردم.” لبید از طرفی دیگر به پیامبر (ص) اطلاع داد که درد و رنج ابوبراء ناشی از عارضه‌ای در شکمش است و او به شدت به شفا از حضرت درخواست دارد.
    حضرت محمد (ص) با لبخندی بر لب و با رحمت همیشگی خود، تکه‌ای کوچک از خاک زمین برداشت و مقداری از آب دهان مبارک خود را بر آن ریخت. سپس با محبت و حکمت فرمودند: “این را در آب بریز و به او بده که بخورد.”
    لبید با این کار کمی تعجب کرد و گمان کرد که پیامبر (ص) به نوعی او را مسخره کرده است. اما با این حال، تصمیم گرفت که این دستور را عملی کند و آن را برای ابوبراء برد. وقتی لبید این ترکیب را به ابوبراء داد، معجزه‌ای رخ داد و او در کمال ناباوری بهبود فوری را تجربه کرد.
    چنانچه به نظر می‌رسید ابوبراء از بند بیماری رها شد و به سلامتی کامل بازگشت. این واقعه نه تنها یکی از نشانه‌های عظمت و کرامت حضرت رسول (ص) را به نمایش گذاشت، بلکه نشان‌دهنده قدرت و رحمت الهی و اثر دعا و برکت در زندگی انسان‌ها بود.
    این داستان یادآور این حقیقت است که در سخت‌ترین شرایط نیز اگر به خداوند و پیامبرش ایمان داشته باشیم، به یاری و رحمت الهی خواهیم رسید. درمانی که حضرت رسول (ص) با دستان خود انجام داد، عملاً نشان‌دهنده قدرت ایمان و توکل بر خداوند بود. این معجزه نشان داد که علی‌رغم تمام ظواهر، رحمت الهی همیشه در دسترس مؤمنان است.

    شیرده شدن گوسفند
    یکی از معجزات معروف و مورد تأیید که به طور گسترده توسط شیعه و سنی نقل شده، داستان هجرت حضرت رسول اکرم (صلى الله علیه و آله و سلم) از مکه به مدینه است. در این سفر، ایشان در مسیر خود به خیمه‌ی ام معبد رسیدند و در این هنگام، ابوبکر، عامر بن فهیرة و عبداللّه بن أریقط نیز در کنار آن حضرت بودند. ام معبد در خارج از خیمه نشسته بود و وقتی که آن بزرگواران به او نزدیک شدند، چون توشه بین راه آن‌ها به پایان رسیده بود، از او خواهش کردند تا مقداری خرما و گوشت برای خریداری به آن‌ها بدهد.
    ام معبد به آن‌ها گفت که متأسفانه چیزی در اختیار ندارد. او افزود: «اگر چیزی داشتیم، در مهمانی شما کم‌گذاری نمی‌کردم.» در همین لحظه، حضرت رسول (ص) به اطراف نگاه کرد و متوجه شد که در کنار خیمه، گوسفندی بسته شده است. ایشان از ام معبد پرسید: «این گوسفند چیست؟» ام معبد در پاسخ گفت که این گوسفند به دلیل ضعف و لاغری زیاد نتوانسته به چریدن با سایر گوسفندان برود و بنابراین در خیمه مانده است.
    حضرت فرمودند: «این گوسفند آیا شیر دارد؟» ام معبد پاسخ داد که این گوسفند به قدری ناتوان است که انتظار شیر از آن نمی‌رود و مدت‌هاست که شیر نمی‌دهد. حضرت رسول (ص) فرمودند: «آیا اجازه می‌دهید که من او را بدوشم؟» ام معبد با محبت و افتخار گفت: بله، پدر و مادرم فدای تو! اگر شیر در پستانش هست، دوشیدنش ایرادی ندارد.
    حضرت، گوسفند را نزد خود طلبید و با دست مبارک خود بر پستان آن کشیده و نام خداوند را بر آن بردند و دعای برکت کردند. به محض این که ایشان دست خود را بر پستان گوسفند گذاشتند، شیر به ناگاه در پستان پدیدار شد. حضرت سپس ظرفی خواستند تا آن را پر کنند و گوسفند را دوشیدند، به‌طوری که ظرف پر از شیر شد. این شیر را ابتدا به ام معبد دادند تا او بنوشد و سیر شود. سپس حضرت به دیگر یاران خود نیز شیر دادند و همگی سیراب گشتند. حضرت به‌ عنوان آخرین نفر نوشیدند و فرمودند: بر اساس عرف، ساقی باید بعد از مهمان‌ها بنوشد.
    باز هم این معجزه تکرار شد و حضرت یک بار دیگر گوسفند را دوشیدند تا آن ظرف دوباره پر شود. بقیه شیر نیز بابت یادگاری نزد ام معبد به جا گذاشته شد. هنگامی که ابومعبد، شوهر ام معبد از صحرا برگشت و دید که شیر زیادی در خانه است، از همسرش پرسید که این شیر از کجا آمده است. ام معبد نیز داستان حیرت‌انگیز ملاقات با حضرت رسول اکرم (صلى الله علیه و آله و سلم) را برای او نقل کرد.
    ابومعبد با دقت به داستان گوش داد و گفت: به یقین، باید آن شخصی که در مکه به پیامبری مبعوث شده، همین فرد باشد.
    این داستان به وضوح نشان‌دهنده قدرت و معجزه‌ی الهی حضرت رسول اکرم (صلى الله علیه و آله و سلم) است و همواره در دل‌ها و ذهن‌ها باقی مانده و به عنوان شاهدی از اعجاز ایشان مورد ذکر قرار می‌گیرد.

    گوسفند پر برکت
    داستان معجزه‌ حضرت رسول اکرم (صلى الله علیه و آله و سلم) در جنگ خندق به خوبی بیانگر رحمت و کرامت اوست. جابر انصاری، یکی از یاران وفادار حضرت، در این واقعه به یاد می‌آورد که چگونه در آن لحظه دشوار، حضرت را دید که در برابر گرسنگی، سنگی بر شکم خود بسته بودند. این تصویر نشان‌دهنده فداکاری و تعهد عمیق او به مردم و همچنین شرایط سخت جنگ است.
    وقتی جابر این صحنه را مشاهده کرد، به خانه‌اش رفت. در آن زمان، او دارای یک گوسفند و یک صاع جو بود. جابر با شوق و دقت به همسرش گفت: «من حضرت را در چنین حالتی دیدم، این گوسفند و جو را آماده کن، تا به ایشان خبر دهم.» همسرش در پاسخ گفت: خوب است، ولی ابتدا باید از حضرت اجازه بگیری.
    جابر به سوی حضرت رسول (صلى الله علیه و آله و سلم) رفت و با احترام گفت: «یا رسول‌الله، التماس دارم که امروز چاشت خود را در خانه ما تناول فرمایید.» حضرت پرسیدند: «در خانه‌ات چه چیزهایی دارید؟» جابر پاسخ داد: «یک گوسفند و یک صاع جو.» سپس حضرت فرمودند: «آیا می‌خواهی کسی را با خود بیاورم یا تنها بروم؟» جابر به احتیاط گفت: «هر کس که بخواهید، مهم نیست.» در ذهنش تصور کرد که حضرت، علی (علیه السلام) را نیز با خود خواهد آورد.
    جابر به خانه برگشت و به همسرش گفت: «تو جو را آماده کن، من گوسفند را ذبح می‌کنم.» او گوشت را تکه‌تکه کرده و در دیگ انداخت و سپس آب و نمک را اضافه کرد. پس از آماده شدن غذا، جابر به خدمت حضرت آمد و گفت: یا رسول‌الله، طعام آماده شده است.
    حضرت رسول (صلى الله علیه و آله و سلم) برخاستند و به کنار خندق رفتند و با صدای بلند ندا کردند: «ای جمع مسلمانان! دعوت جابر را اجابت کنید.» سپس، مهاجران و انصار از اطراف خندق بیرون آمده و به سمت خانه جابر روانه شدند. به طوری که در برخی روایات تعداد آن‌ها به هفتصد و در برخی دیگر به هشتصد و حتی هزار نفر می‌رسید.
    جابر با دیدن این همه جمعیت مضطرب شد و به شدت نگران بود که چگونه می‌تواند از مهمانان پذیرایی کند. او به خانه بازگشت و همسرش گفت: «حضرت، مردمی بسیار زیادی را با خود می‌آورد.» همسرش به او یادآوری کرد: «آیا به حضرت گفتی چه چیزهایی داریم؟» جابر پاسخ داد: بله، اما او بهتر می‌داند.
    حضرت رسول (صلى الله علیه و آله و سلم) فرمودند که همه مردم باید در بیرون خانه بنشینند و خودشان و امیرالمؤمنین (علیه السلام) به داخل خانه رفتند. در روایت‌های دیگری آمده است که همه مردم به داخل خانه دعوت شدند. با این حال، چون خانه از نظر فیزیکی برای همه بزرگ نبود، هر گروه که وارد می‌شدند، حضرت اشاره می‌کردند و دیوار اطاعت میکرد و عقب میرفت و خانه وسیع‌تر می‌شد تا اینکه گنجایش همه جمعیت را داشته باشد.
    در این لحظه، حضرت بر سر تنور آمدند و آب دهان مبارکشان را در تنور انداختند و دیگ را باز کردند و به همسر جابر گفتند که نان را از تنور بیرون بیاورد و یکی‌یکی به ایشان بدهد. همسر جابر نان را از تنور برمی‌داشت و به حضرت می‌داد. حضرت با علی (علیه السلام) در میان یک کاسه نان ترید می‌کردند و وقتی کاسه پر شد، فرمودند: ای جابر، یک ذراع از گوسفند را با آبگوشت بیاور.
    جابر این کار را انجام داد و این غذا تا حدی بود که ده نفر از صحابه را سیر کرد. حضرت این عمل را دوباره تکرار کردند و از جابر خواستند که باز هم ذراع دیگری بیاورد و جابر تا اینجا سه ذراع از گوسفند برای حضرت آورده بود! در مرتبه چهارم، جابر گفت: یا رسول‌الله، گوسفند بیشتر از دو ذراع ندارد و من تا به حال سه ذراع آورده‌ام!
    حضرت با لبخند فرمودند: «اگر ساکت می‌شدی، همه آن‌ها از این گوسفند می‌خوردند.» سپس حضرت به تکرار همین روند پرداختند و تا حدی از گوسفند استفاده کردند که همه صحابه سیر شدند. بعد از آن، حضرت فرمودند: «ای جابر! بیا تا ما و تو بخوریم.» سپس خود جابر و حضرت رسول (ص) و علی (ع) با هم غذا خوردند و وقتی بیرون آمدند، تنور و دیگ هنوز به همان حال خود بودند و هیچ چیزی کم نشده بود.
    این معجزه به طوری بود که حتی روزها پس از این واقعه، جابر و همسرش به خوردن از آن غذا ادامه دادند. این داستان نه تنها نشان‌دهنده کرامت و رحمت پیامبر (ص) است، بلکه نشان‌دهنده اهمیت همدلی و برکت خداوندی در زندگی مؤمنان نیز می‌باشد.

    شفای چشم جانباز
    داستانی از قتاده بن نعمان، یکی از یاران خوب و فداکار پیامبر اکرم (صلى الله علیه و آله و سلم)، یکی از وقایع مهم دوران اسلام را روایت می‌کند. قتاده که برادر مادری ابوسعید خدری بود و در نبرد بدر و احد نیز حضور داشت، در جنگ احد با زخمی در چشم خود روبرو شد که به شدت او را آزار می‌داد. او به نزد حضرت رسول (صلى الله علیه و آله و سلم) رفت و با تواضع و احترام به ایشان گفت: یا رسول‌الله، من زنی نیکو و زیبا در خانه دارم که به او بسیار علاقه‌مند هستم و او نیز مرا دوست دارد. اما حالا که با این وضعیت چشمم روبرو هستم، سخت ناراحت هستم که او مرا با این حال بیند و ناامید می‌شوم.
    پیامبر اکرم (ص) به خواسته‌اش توجه کردند و فرمودند: «خداوند، زیبایی را به چشمت بازگرداند و جمالی تازه به تو عطا کند.» با دعای حضرت، چشم قتاده به وضعیت قبلی خود برگشت و از آن زمان به بعد، او هیچ درد و ناراحتی در چشم خود حس نکرد. این معجزه و دعای پیامبر (ص) موجب شگفتی‌ مردم شد و نشان‌دهنده مقام والای پیامبر (ص) در نزد خداوند و نزد یارانش بود.
    چند سال بعد، یکی از پسران قتاده به نزد عمر بن عبدالعزیز رفت. عمر از او سؤال کرد که کیست و او در پاسخ گفت: «من پسر کسی هستم که به یاری خدا چشمش به دست پیامبر خدا (ص) بازگشت و زیبایی و جمال خود را دوباره به دست آورد و به حالت اول خود برگرداند. و العجب از آن جمال و زیبایی که خداوند به او عطا کرد.» این بیان، نشان‌دهنده‌ی اثر دعای پیامبر (ص) و قدرت الهی در درمان و تغییر حال افراد است.
    در ادامه، حکایت دیگری مرتبط با زیاد بن عبدالله، پسر خواهر میمونه بنت الحارث، همسر پیامبر اکرم (صلى الله علیه و آله و سلم)، نقل شده است. زمانیکه زیاد به خانه میمونه رفت و پیامبر اکرم (صلى الله علیه و آله و سلم) به خانه تشریف آوردند، میمونه به پیامبر (ص) گفت: «ای رسول الله، این پسر خواهر من است.» پیامبر (ص) با کمال حس محبت و توجه به زیاد نزدیک شد و در هنگام نماز، او را به خود نزدیک کرد و با نرمی دستشان را بر سر او کشیدند و دعای خیر کردن و از آن لحظه به بعد، نور و برکت دعا به وضوح در زندگی او مشهود بود.
    شاعر در وصف پسر زیاد چنین می‌گوید: «ای پسر کسی که پیامبر (ص) بر سرش دست کشید و به خیر دعا کرد، این نور همچنان در وجود تو باقی مانده است و تا آن‌جا که به دنیا می‌نگری، برکت آن دعا دیده می‌شود.» این داستان‌ها همگی نمایانگر برکات دعا و محبت پیامبر اکرم (صلى الله علیه و آله و سلم) هستند، که نه تنها بر روی سلامت جسم و روح یارانش تأثیر می‌گذارد، بلکه این نور و برکت تا نسل‌های بعدی نیز ادامه می‌یابد.

    شفای زخم
    داستان شفای زخم حضرت علی بن ابی‌طالب (علیه السلام) با آب دهان پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) یکی از رویدادهای مهم و معنادار در تاریخ اسلام است که نشان‌دهنده‌ی مقام والای حضرت علی (ع) و همچنین کرامت پیامبر (ص) است.
    در جنگ خندق که یکی از نبردهای مهم زمان پیامبر (ص) بود، حضرت علی (علیه السلام) به نبردی شجاعانه و دلاورانه پرداخت. در این نبرد، دشمنان اسلام در کنار هم جمع شده بودند و شرایط جنگ برای مسلمانان بسیار دشوار بود. حضرت علی (ع) که همواره به عنوان یک جنگجوی فوق‌العاده شناخته می‌شد، در این جنگ هم با مقابله به مثل در برابر دشمنان ایستاد و با دلاوری خویش، به تأثیر بسزایی در پیروزی مسلمانان دست یافت.
    روایت شده که در یکی از لحظات نبرد، حضرت علی (علیه السلام) بر اثر ضربه‌ای که به او وارد شد، دچار زخم عمیقی گردید. این زخم به حدی بود که به نظر می‌رسید ممکن است سلامتی ایشان را تهدید کند و حتی ممکن است لطمات جدی به ایشان وارد کند. در این لحظه، حضرت علی (ع) به نزد پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) آمد تا یاری و کمک او را طلب کند.
    حضرت رسول (ص) که به شدت نگران سلامتی علی (علیه السلام) بود، نگاه محبت‌آمیزی به او انداخت و با دلسوزی و مهربانی به او فرمود: «کمی صبر کن، ان شاء الله خداوند تو را شفا خواهد داد.» ایشان سپس دست خود را به سمت آن زخم گشودند و با آب دهان خود به زخم حضرت علی (ع) برکت دادند. این عمل آن‌قدر از نظر معنوی و ایمانی پرقدرت بود که زخم آن حضرت به لطف خداوند و به برکت دعاها و عمل پیامبر (ص)، به سرعت بهبود یافت.
    این واقعه نه ‌تنها شفا یافتن علی بن ابی‌طالب (ع) را نشان می‌دهد بلکه بیانگر محبت عمیق و رابطه‌ی ویژه‌ای است که میان پیامبر (ص) و علی (ع) وجود داشت. این داستان به همان اندازه که از کرامت پیامبر (ص) خبر می‌دهد، مقامی را که حضرت علی (ع) در نزد پروردگار و رسول خدا (ص) دارد، نیز نمایان می‌سازد.
    با توجه به این داستان، می‌توان گفت که حضرت علی (ع)به عنوان ولی الله، در مقام والایی قرار داشت و فضیلت‌های او در دین اسلام غیرقابل انکار است. این داستان همچنین استحکام و قدرت دوستی و برادری بین پیامبر (ص) و علی (ع) را به نمایش می‌گذارد و نشان‌دهنده این است که چگونه علاقه و محبت به یکدیگر می‌تواند در لحظات سخت و دشوار موجب شفا و آرامش شود.

    اثر توسل
    یکی از جوانان نیکوکار انصار، که در میان مردم مدینه شناخته شده بود، همواره در خدمت به خانواده و جامعه خود کوشا بود. او مادر پیر و کوری داشت که تمام وابستگی‌اش به او بود. این جوان با تحمل زحمات زیاد، از هیچ کمکی به مادرش دریغ نمی‌کرد و با عشق و محبت از او مراقبت می‌کرد.

    اما ناگهان روزی این جوان به بیماری سختی مبتلا شد. بیماری او به قدری وخیم بود که خانواده و دوستانش نگران حالش شدند. خبر به پیامبر اسلام حضرت محمد (ص) رسید و ایشان به عیادت این جوان شتافتند. با حضور پیامبر (ص) در کنار تخت بیمار، جو خاصی حاکم شد. پیامبر (ص) با کلام و محبت خود آرامش را به جوان و خانواده‌اش هدیه کرد.

    متأسفانه، جوان علی‌رغم تمام تلاش‌ها و دعای اطرافیان، فوت کرد. این واقعه بر قلب مادرش به قدری سنگین آمد که گریه و ناله‌اش در فضا پیچید. او با درد و اندوهی عمیق به آسمان نگاهی کرد و چنین گفت: “خدایا! من به امید اینکه در هر مصیبتی یاری‌ام کنی، به سوی تو و پیامبرت هجرت نمودم. این مصیبت بزرگ را بر من تحمیل مکن!”در حالی که همه غمگین بودند و به یاد جوان از دست رفته فکر می‌کردند، ناگهان معجزه‌ای رخ داد. انس بن مالک که شاهد این واقعه بود، پارچه‌ای را که بر چهره جوان افتاده بود، از روی او برداشت. تمامی حاضرین متعجب شدند و ناگهان جوان زنده شد و به آرامی با آن‌ها سخن گفت. این لحظه، آکنده از شگفتی و رحمت الهی بود و همه کسانی که گوشه‌ای ایستاده بودند، به وجد آمدند.

    این داستان، نمادی از امید و رحمت خداوند است و نشان می‌دهد که هرچند در زندگی با مشکلات و مصائب روبرو می‌شویم، ولی همیشه باید به رحمت و مهربانی خداوند ایمان داشته باشیم.

    چشمه جوشان

    امام علی (علیه‌السلام) یکی از شخصیت‌های بزرگ تاریخ اسلام است که در علم و دانش و بلاغت شناخته شده است. روزی، یهودی‌ای نزد او آمد و با بی‌صبری از امام خواست تا معجزاتی مانند آنچه که انبیاء سلف انجام داده‌اند، به او نشان دهد. یهودی با نگاه به تاریخ پیامبران پیشین، انتظار داشت تا امام نیز به همان شیوه، نشانه‌ها و معجزات خاصی را به او ارائه کند.

    امام علی (ع) با احترام و آرامش به این درخواست پاسخ داد و داستانی را روایت کرد که نشان‌دهنده کار عظیم پیامبر اسلام (صلی‌الله‌عليه‌وآله) در یکی از شرایط دشوار تاریخی است. او آغاز کرد به بازگو کردن ماجرای حُدیبیه، مکانی که در آن زمان نبی اکرم (ص) با یاران خود در حال استراحت بودند و بنا بود با مشرکین مکه درباره صلح مذاکره کنند.

    ایشان توضیح دادند که در آن زمان، اهل مکه پیامبر (ص) و یارانش را محاصره کرده بودند و فشار طوری بود که جمعیت مسلمانان به شدت به آب نیاز داشتند. تشنگی، اصحاب را به چنان نگرانی و اضطرابی دچار کرده بود که حتی اسب‌ها نیز از بی‌آبی و خستگی ناتوان شده بودند و توان حرکت نداشتند. این وضعیت موجب شد که صحابه به پیامبر (ص) شکایت کنند و از او یاری بطلبند.

    امام علی (ع) ادامه دادند که در این اوضاع بحرانی، پیامبر (ص) با اعتماد به وعده خداوند، سنگ خاصی به نام رکوه یمانی را خواستند. حضرت بدون نگرانی از نقص و کمبود آب دست مبارکش را بر روی این سنگ قرار داد. در این هنگام ناگهان معجزه‌ای رخ داد و از میان انگشتان مبارکش آب زلال و گوارا شکافته و جاری شد. این آب به قدری فراوان بود که توانست همه لشکریان و اسب‌ها را سیراب کند. افراد در حول و حوش، ظرف‌های خود را پر کردند و در پی این معجزه، جو قبلی از ناامیدی به امید و شکرگذاری تبدیل شد.

    امام با این داستان به یهودی فهماند که معجزات واقعی در این کلمه‌اند و رفتار و کارهای پیامبر (ص) خود معجزه است. معجزه‌ای که از ایمان و صداقت او نشأت می‌گیرد و نشان‌دهنده قدرت و رحمت خداوند است.

    در پایان، امام علی (ع) به یهودی یادآوری کردند که معجزات از جنس مادی نیستند؛ بلکه ایمان، عمل صالح و ارتباط با خداوند، معجزات حقیقی انسان‌ها هستند. این حکمت و درس بر دل یهودی تأثیر گذاشت و او به تفکر در مورد عمق واقعی معجزات و نشانه‌هایی که در اطرافش وجود دارد، مشغول شد.این داستان نه تنها بیانگر معجزات پیامبر (ص) بلکه همچنین نشان‌دهنده عظمت شخصیت امام علی (ع) و قدرت او در استدلال و بیان حقیقت بوده است.

    معجزات نوع پنجم
    نوع پنجم: این نوع از معجزات به برطرف کردن شر دشمنان مرتبط می‌شود. از جمله هلاک شدن مسخره کنندگان و از پا درآمدن شیر عتبه بن ابی لهب است. همچنین، کفایت از شر ابوجهل، ابولهب، ام جمیل، عامر بن طفیل، زید بن قیس، معمر بن یزید و نضر بن الحارث و شاعر زهير از دیگر نمونه‌های این معجزات به شمار می‌آید. در اینجا به ذکر چند مورد از این موضوع بسنده می‌کنیم:

    توطئه ابوجهل
    روایتی از علی بن ابراهیم و دیگران به ما می‌رسد که حاکی از واقعه‌ای شگفت‌انگیز در زمان پیامبر اکرم (صلى الله علیه و آله و سلم) است. روزی آن حضرت در کنار خانه کعبه مشغول خواندن نماز بودند، در این زمان، ابوجهل، یکی از سرسخت‌ترین مخالفان آن حضرت، سوگند خورده بود که اگر او را در حال نماز ببیند، حتماً او را به هلاکت می‌رساند. ابوجهل که دلش پر از کینه و عداوت بود، وقتی حضرت را در حال نماز دید، سنگی بزرگ برداشت و به سمت او رفت.
    اما آنچه که در این میان رخ داد و نشان‌دهنده قدرت الهی و حمایت خداوند از پیامبرش بود، بسیار حیرت‌انگیز بود. به محض اینکه ابوجهل سنگ را بلند کرد، دستش به طرز عجیبی در گردنش گیر کرد و دیگر نتوانست آن را آزاد کند. این سنگ به شدت به دست او چسبیده بود و ابوجهل در حالتی دلسرد به طرف همراهانش برگشت. در برخی روایات آمده است که او به حضرت استغاثه کرده و از آن حضرت خواسته بود تا دعا کند و در نتیجه، سنگ از دستش رها شده بود.
    در ادامه، مرد دیگری نیز از میان جمع برخاست و گفت: «من می‌روم که او را بکشم!» اما هنگامی که به نزدیک حضرت رسید، ترس بر او غلبه کرد و به طرز عجیبی از آمدن به سمت آن حضرت بازگشت. او در توصیف ترسش گفت: میان من و آن حضرت، اژدهایی به بزرگی یک شتر قرار گرفته و دمی که بر زمین می‌زد، مرا به شدت ترساند و به همین دلیل برگشتم.
    این واقعه شگفت‌آور، نماد قدرت و حمایت الهی از پیامبر (ص) و اثبات درستی راه او بود. به وضوح می‌توان دید که در مقابل ایمان و صداقت آن حضرت، هر قدرتی به سادگی به زانو درآمد و موانع به شکلی باور نکردنی از سر راه برداشته شد.

    استهزا کنندگان
    در مورد تفسیر آیه شریفه «اِنّا کَفَیْناکَ الْمُسْتَهْزئینَ» (ما تو را از استهزاءکنندگان کافی هستیم)، بسیاری از مشایخ حدیث روایت‌هایی نقل کرده‌اند که به مراحل ابتدایی رسالت پیامبر اکرم (صلى الله علیه و آله و سلم) مربوط می‌شوند.
    زمانی که حضرت رسول خدا (صلى الله علیه و آله و سلم) به مقام نبوت نائل شدند و خلعت باکرامت پیامبری را بر تن کردند، نخستین کسی که به او ایمان آورد، حضرت علی بن ابی‌طالب (علیه السلام) بود. پس از او خدیجه بنت خویلد به او ایمان آورد. در ادامه، ابوطالب و جعفر طیار روزی به نزد حضرت آمدند و وقتی دیدند که علی (علیه السلام) در کنار آن حضرت نماز می‌خواند، ابوطالب به جعفر گفت که تو نیز در کنار پسر عمویت نماز بخوان. جعفر نیز در سمت چپ حضرت ایستاد. سپس زید بن حارثه نیز به این جمع ملحق شد و بدین ترتیب این پنج نفر به نمازخواندن مشغول شدند.
    زمانی که سه سال از بعثت آن حضرت گذشت، خداوند عالمیان وحی فرستاد که دین خود را ظاهر گردانی و از مشرکان پروا نکنی؛ زیرا ما تو را از شر استهزاءکنندگان کفایت می‌کنیم. استهزاءکنندگان در آن زمان پنج نفر بودند: ولید بن مغیره، عاص بن وائل، اسود بن مطّلب، اسود بن عبدیغوث و حارث بن طلاطله. برخی دیگر اشاره به شش نفر داشته و حارث بن قیس را نیز اضافه کرده‌اند.
    در ادامه، جبرئیل وحی خداوند را به ابلاغ رساند و به حضرت گفت که این ولید بن مغیره است و او از استهزاءکنندگان می‌باشد. پس جبرئیل به سوی او اشاره کرد. ولید به سمت مردی از قبیله خزاعه رفت که مشغول تراشیدن تیر بود. در این حین، یکی از تکه‌های چوب بر پای او نشسته و منجر به زخمی عمیق و خونریزی شد. ولی ولید به خاطر تکبرش نتوانست خم شده و زخم را بیرون بیاورد. پس از برگشت به خانه، بر روی کرسی خوابید و زمانی که دخترش در پایین کرسی خوابیده بود، خون از پای او به اندازه‌ای جاری شد که به جای پای دخترش رسید. دخترش با حیرت از او پرسید که چرا مشکی که می‌نوشیده را نبسته است، و ولید با غم گفت که این خون پدرش است. این حادثه او را به وصیت و مرگ سوق داد.
    در روایتی دیگر، به عامر بن وائل اشاره شده است که وقتی به کنار حضرت رسید، نشان جبرئیل به پای او بود، و چوبی به کف پایش فرو رفت و در نهایت جان خود را از دست داد. از سوی دیگر، اسود بن مطّلب که در مقابل پیامبر (ص) گذشت، به هوش آمد و نشانه‌ای از جبرئیل به چشمش خورد که به نابینایی و نهایت مرگش انجامید. علاوه بر این، اسود بن عبدیغوث نیز مورد لعنت پیامبر (ص) قرار گرفت و در نهایت او نیز به کوری دچار گردید و به مرگ فرزندش مبتلا شد.
    در مورد حارث بن طلاطله، جبرئیل به سرش اشاره کرد و چرک از سرش خارج شد تا اینکه جان خود را از دست داد. روایت‌های متفاوتی وجود دارد که او نیز به وسیله مار زخمی شد و یا دچار سموم شد که به رنگ و چهره‌اش آسیب وارد کرد. وقتی به خانه برگشت، او را نشناختند و به شدت مورد آسیب قرار گرفت تا اینکه در نهایت جان خود را از دست داد.
    همچنین حارث بن قیس هم به دلیل خوردن ماهی شور، به شدت تشنه شد و چنان آب نوشید که جانش به خطر افتاد.
    این وقایع تا حدی نشان‌دهنده آسیب‌پذیری استهزاءکنندگان است و نشان می‌دهد که در نهایت، ایمان و درستی تنها به پیامبر اکرم (ص) تعلق دارد.

    بچه دان شتر
    روایتی از راوندی و دیگران نقل شده است که به یکی از حوادث تلخ اما معنادار در زندگی حضرت پیامبر اکرم (صلى الله علیه و آله و سلم) مربوط می‌شود. در روزی خاص، آن حضرت در حال نماز و سجده در پیشگاه کعبه مشغول عبادت بود. در این بین، ابوجهل که از دشمنان معروف و سرسخت پیامبر (ص) بود، به فکر آزار حضرت افتاد و دست به عملی ناپسند زد. او دستور داد تا یک شتر را که گویا از او کشته شده بود، به نزد پیامبر (ص) بیاورند و سپس بچه‌دان شتر را بر پشت آن حضرت بیفکنند. این اقدام، نشان‌دهنده عمق کینه و عداوت ابوجهل و پیروانش نسبت به پیامبر (ص) بود و تلاش آنها برای تحقیر ایشان در یک لحظه معنوی و مقدس.
    اما در این شرایط دردآور، حضرت فاطمه زهرا (علیها السلام)، دختر دلیر و فداکار پیامبر (ص)، به کمک پدرش شتافت. او با تمام قدرت و شجاعت خود، این بچه‌دان را از پشت پیامبر (ص) دور کرد و از آن حضرت حمایت کرد. این عمل او نه تنها نشانه‌ای از عشق و احترام عمیق او به پدر بود، بلکه فردیت و اراده‌ای از سوی زنی بود که در پاسخ به ناپاکی دشمنان ایستادگی کرد.
    پس از اینکه حضرت رسول (ص) از نماز خود فارغ شد، دست به دعا برداشت و با دل شکسته خطاب به خداوند گفت: “خدایا! عذاب و انتقام خود را بر کافران قریش نازل کن.” او به صراحت نام ابوجهل، عتبه، شیبه، ولید، امیه بن ابی‌معیط و دیگر دشمنانش را آورد. راوی اعلام می کند که همه آنها را در چاه بدر کشته دیدم. آن دعا در واقع بیان کننده یک حقیقت است؛ و آن اینکه ظلم و فریب در نهایت شکست می‌خورد و عدالت الهی در روزی خاص به سراغ ظالمین می‌آید.
    این روایت، نشان دهنده عمق ایمان، استقامت و دلسوزی حضرت پیامبر (ص) و همچنین حمایت صمیمانه و جانانه حضرت فاطمه زهرا (علیها السلام) از شخصیت والای پدرش است. همچنین این حادثه درسی برای تاریخ است که به ما یادآوری می‌کند که حتی در تاریک‌ترین زمان‌ها، ایمان و اراده الهی پیروز بوده و در نهایت حق ثابت خواهد ماند.

    پرده زرد
    راوندی در یکی از روایات خود سخنان جالبی از زندگی حضرت پیامبر اکرم (صلى الله علیه و آله و سلم) نقل می‌کند. به ویژه در شب‌هایی خاص، آن حضرت سوره «تَبَّتْ یَدا أَبِی لَهَب» را در نماز خود تلاوت می‌کرد. این سوره به وضوح به عذابی که به خاطر عدم ایمان و کفر ابولهب و همسرش ام جمیل بر آن‌ها نازل می‌شود، اشاره دارد. وقتی این موضوع به اطلاع ام جمیل، همسر ابولهب و خواهر ابوسفیان، رسید، او به شدت عصبانی شد و تصمیم گرفت تا نزد پیامبر (ص) برود و از او انتقام بگیرد.
    ام جمیل با خشمی متعصبانه و تهدیدآمیز اعلام کرد که اگر محمد (ص) را ببیند، به او سخنان زشتی خواهد گفت. او در تلاش بود تا از دیگران بپرسد که کجا می‌تواند پیامبر (ص) را پیدا کند. در همین هنگام، ابوبکر یکی از صحابه پیامبر (ص)، در کنار ایشان نشسته بود.
    ابوبکر به پیامبر (ص) هشدار داد و گفت: “یا رسول الله، خود را پنهان کن، چون ام جمیل در حال آمدن به سمت شماست و من می‌ترسم که حرف‌های بدی به شما بگوید.” با این حال، حضرت با آرامش و اطمینان فرمود: “او مرا نخواهد دید.”
    وقتی ام جمیل به در مسجد نزدیک شد، به طور معجزه‌آسا و غیرمنتظره‌ای نتوانست حضرت را ببیند. او به ابوبکر رو کرد و پرسید که آیا محمد (ص) را دیده است یا خیر. ابوبکر پاسخ داد: “نه، او را ندیدم.” سپس ام جمیل، عصبانی و ناامید، به خانه خود بازگشت.
    در اینجا حضرت امام باقر (علیه السلام) توضیح می‌دهد که خداوند به طریقی خاص حجاب زردی بین حضرت و ام جمیل قرار داد، به طوری که او نتوانست حضرت را ببیند. این حکایت نشان‌دهنده حمایت خاص الهی از پیامبر (ص) بود و توضیح می‌دهد که در چه فضایی رسالت پیامبر (ص) به پیش می‌رفت.
    در این میان، کفار قریش تلاش می‌کردند تا نام نیک پیامبر (ص) را مورد مذمت قرار دهند و او را به نام “مُذَمَّم” (بسیار مورد مذمت) خطاب کنند. با این حال، حضرت در واکنش به این بی‌احترامی‌ها فرمود: “خداوند نام مرا از زبان آن‌ها محو کرده است.” او ادامه داد که “مُذَمَّم” نام ایشان نیست، و این نام را مذمت میکردند.
    این واقعه نه تنها نمایش دهنده تقابل میان حق و باطل، بلکه تجلی قدرت الهی و حمایت از پیامبر (ص) در برابر دشمان به شمار می‌آید.

    جنگ ملایک
    ابن شهرآشوب و تعداد زیادی از مورخان دیگر در گزارش‌های خود به یکی از وقایع مهم پس از جنگ بدر اشاره کرده‌اند. وقتی که کفار قریش، به سرکردگی ابولهب، از میدان جنگ به مکه بازگشتند، ابولهب با ابوسفیان که یکی از رهبران اصلی آن‌ها بود، به گفت‌وگو نشست و از او شرایط را جویا شد. ابولهب از ابوسفیان پرسید: “چرا در این جنگ شکست خوردید؟ چه چیزی باعث شد که شما این‌چنین از میدان گریختید؟”ابوسفیان در پاسخ گفت: “زمانی که ما با مسلمانان روبرو شدیم، به طور ناگهانی از ترس و وحشت از هم فرار کردیم. آن‌ها به ما حمله کردند و هرگونه که خواستند، ما را کشتند و اسیر کردند. من دیدم که گروهی از افراد با لباس‌های سفید بر اسب‌های دورنگ سوار بودند و در میان آسمان و زمین در حال جنگ بودند. در برابر آن‌ها کسی نتوانست ایستادگی کند.” ابورافعه، یکی از شاهدان آن واقعه، به ام الفضل، همسر عباس (دایی پیامبر) گفت: “این‌ها ملائکه هستند که به یاری مسلمانان آمده‌اند.” اما ابولهب با شنیدن این سخنان، به شدت عصبانی شد و به سمت ابورافعه حمله‌ور شد، او را بر زمین زد و سعی کرد او را مورد آزار قرار دهد. در این بین، ام الفضل با مشاهده این صحنه، عمود خیمه را برداشت و بر سر ابولهب زد. این ضربه باعث شد که ابولهب دچار جراحت شدیدی شود و سرش شکسته شود.
    پس از این حادثه، ابولهب به مدت هفت روز زنده ماند، اما خداوند او را به بیماری‌ای به نام “عدسه” مبتلا کرد. این بیماری، عارضه‌ای بود که عرب‌ها به شدت از آن می‌ترسیدند و از سرایت آن حذر می‌کردند. به همین دلیل، ابولهب برای جلوگیری از ابتلا به این بیماری، به مدت سه روز در خانه‌اش ماند و پس از مرگش، حتی پسرانش هم به نزد او نمی‌رفتند تا او را دفن کنند. سرانجام، او را از خانه بیرون کردند و در مکانی دور از شهر مکه انداختند تا از نگاه دیگران پنهان بماند.
    علامه مجلسی در توضیحات خود به این نکته اشاراتی دارد که اکنون آن مکان در مسیر عمره واقع شده است. به طوری که هر کس که از آنجا عبور می‌کند، چند سنگ بر آن مکان می‌اندازد و به این ترتیب، تپه بزرگی از سنگ‌ها به وجود آمده است. او با دقت و تأمل به این نکته می‌پردازد که چگونه مخالفت با خدا و رسول (ص) او می‌تواند افراد از نسل‌های شریف را از مقام و منزلت خود بی‌نصیب سازد، در حالی که اطاعت از خدا و پیامبر (ص) می‌تواند انسان‌های عادی را به درجات عالی برساند و آن‌ها را در زمره اهل بیت (علیهم السلام) با عزت و شرف قرار دهد.
    این داستان در واقع گواهی بر قدرت الهی و اهمیت ایمان و اطاعت در زندگی انسان‌هاست.

    معجزات نوع ششم
    این نوع معجزات به تسلط بر شیاطین و جنیان و ایمان آوردن برخی از آن‌ها مربوط می‌شود. در اینجا به ذکر چند مورد از آن‌ها بسنده می‌کنیم:

    تلاوت قرآن
    علی بن ابراهیم در یکی از روایات خود نقل می‌کند که حضرت رسول اکرم (صلى الله علیه و آله و سلم) روزی از مکه به همراه زید بن حارثه بیرون رفت تا به بازار عکاظ برود و مردم را به اسلام دعوت کند. بازار عکاظ در آن زمان یکی از نقاط پر رفت و آمد و مهم تجاری و اجتماعی عربستان بود و پیامبر امید داشت که در آنجا بتواند افرادی را به دین اسلام دعوت کند. با این حال، متأسفانه هیچ‌یک از مردم آنجا به دعوت حضرت پاسخ مثبت ندادند و از او استقبال نکردند.
    پس از این ناکامی، حضرت پیامبر (ص) به سوی مکه بازگشت و در مسیر خود به محلی به نام «وادی مجنه» رسید. در این مکان، آن حضرت به اقامه نماز شب پرداخت و مشغول تلاوت آیات قرآن کریم شد. در حین خواندن قرآن، گروهی از جن به تدریج در نزدیکی او قرار گرفتند و صدای تلاوت حضرت را شنیدند. وقتی آن‌ها به یکدیگر گوشزد کردند که باید ساکت شوند تا به صدای زیبای قرائت قرآن گوش فرا دهند، نشان از جاذبه و تأثیر عمیق کلام الهی بر موجودات غیر بشری بود.
    پس از اینکه حضرت پیامبر (ص) از تلاوت خود فارغ شد، آن گروه جن که تحت تأثیر کلام وحی قرار گرفته بودند، به سوی قوم خود بازگشتند. آن‌ها به قومشان با شوق و اشتیاق گفتند: “ای قوم! ما به راستی کتابی را شنیدیم که بعد از حضرت موسی نازل شده است. این کتاب تصدیق‌کننده‌ی آنچه پیش از آن آمده است و به سوی حق و راه راست هدایت می‌کند. ای قوم! دعوت‌کننده‌ی خدا را اجابت کنید و به او ایمان آورید تا خداوند گناهان شما را ببخشد و شما را از عذاب دردناک پناه دهد.”
    این جن‌ها پس از بازگشت به حضرت پیامبر اکرم (صلى الله علیه و آله و سلم) خدمت کردند و ایمان آوردند. ایشان آن ها را تعلیم دادند تا احکام و شریعت اسلامی را بشناسند و به آن عمل کنند. در اینجا بود که خداوند سوره جن را نازل کرد و حضرت، والی و حاکمی را برای آن‌ها تعیین نمود تا به آموزش و هدایت جن‌ها بپردازد.
    حضرت پیامبر (ص) نیز به حضرت علی بن ابی‌طالب (علیه السلام) دستور دادند که مسائل دین را به این جن‌ها تعلیم دهد. در میان این جنیان، افرادی با عقاید مختلف شامل مؤمن، کافر، ناصبی، یهودی، نصرانی، و مجوسی وجود داشتند.
    این واقعه نشان‌دهنده وسعت نفوذ و تأثیر اسلام حتی در بین موجودات غیر بشری است و بیان‌گر این است که پیام دعوت پیامبر اکرم (ص) از مرزهای انسان‌ها فراتر می‌رود و به همه موجودات عالم می‌رسد.

    کمین جنیان
    شیخ مفید، طبرسی و سایر محدثین در کتب خود روایتی مهم از حوادث زمان پیامبر اکرم (صلى الله علیه و آله و سلم) آورده‌اند. این روایت به یکی از جنگ‌های رسول الله (ص) اشاره دارد، زمانی که ایشان به سوی جنگ بنی مصطلق حرکت کردند. در این سفر، پیامبر (ص) به نزدیکی وادی ناهمواری رسیدند و شب که به نیمه رسید، فرشته‌ی وحی، جبرئیل، بر ایشان نازل شد و خبر داد که گروهی از کافران جن در این وادی جمع شده‌اند و قصد دارند به اصحاب پیامبر (ص) آسیب برسانند.
    پس از این خبر، پیامبر اکرم (ص) به امیرالمؤمنین علی بن ابی‌طالب (علیه السلام) فرمان دادند که به سوی این وادی برود و در برابر این دشمنان الهی بایستد. ایشان به علی (علیه السلام) فرمودند که اگر جنیان به او حمله کردند، باید با قدرت و توانی که خداوند به او عطا کرده است، آنان را دفع کند و از نام‌های بزرگ خداوند به عنوان پناهگاهی استفاده کند که به او آموخته شده است. پیامبر اکرم (ص) همچنین صد نفر از صحابه را با حضرت علی (ع) همراه کردند و به آن‌ها فرمودند که از علی (ع) پیروی کنند و هر آنچه او بگوید، اطاعت نمایند.
    علی (علیه السلام) پس از دریافت این دستورات به سمت وادی مورد نظر حرکت کرد. زمانی که به کنار وادی رسید، به اصحاب خود گفت که در کنار وادی بایستند و تا وقتی که او اجازه ندهد، حرکت نکنند. سپس حضرت علی (ع) به تنهایی به پیش رفت و پناه به خدا آورد و نام‌های نیکو و بزرگ خدا را یاد کرد. او اشاره کرده و از اصحاب خود خواست نزدیک‌تر بیایند و خود به داخل وادی رفت.
    در این لحظه، باد شدیدی وزیدن گرفت و احساس ترس و لرز در میان جن‌ها ایجاد شد. علی (علیه السلام) با صدای بلند اعلام کرد: “من علی بن ابی‌طالب هستم، وصی رسول خدا و پسرعموی او. اگر می‌خواهید، بیایید و در برابر من بایستید.” سپس صورت‌هایی در وادی نمایان شد که شبیه به زنگیان بودند و شعله‌های آتش در دست داشتند و به دور وادی تجمع کردند. اما حضرت علی (ع) با صدای بلند قرآن تلاوت کرد و شمشیر خود را به سمت راست و چپ حرکت داد.
    وقتی به نزدیک آن‌ها رسید، دشمنان قادر به تحمل حضور او نبودند و به شکل دودی سیاه ناپدید شدند. حضرت علی (ع) با صدا زدن “الله اکبر” از وادی بیرون آمد و به سمت لشکر خود ایستاد. پس از پایان این درگیری، صحابه از او پرسیدند که چه دید. علی (علیه السلام) پاسخ داد که وقتی دشمنان ظاهر شدند، او با نام خدا فریاد زد که باعث شد آن‌ها ضعیف شده و او به سمتشان حمله‌ور شود. او افزود که اگر دشمنان همچنان در هیبت خود باقی می‌ماندند، او همه آن‌ها را هلاک می‌کرد.
    در نهایت، خداوند شر آن گروه از جن را از مسلمانان دور کرد و آن‌ها که باقی مانده بودند به خدمت پیامبر (ص) آمدند تا به ایشان ایمان بیاورند و از او امان بخواهند. پس از آن، هنگامی که امیرالمؤمنین (ع) و صحابه به خدمت پیامبر اکرم (صلى الله علیه و آله و سلم) بازگشتند و خبر را نقل کردند، حضرت پیامبر (ص) بسیار خوشحال شدند و دعای خیر برای علی (ع) کردند و فرمودند: “پیش از تو، آن‌ها که خداوند آن‌ها را به وسیله تو ترسانده بود، مسلمان شدند و من اسلام آنان را پذیرفتم.”این واقعه نشان‌دهنده‌ی قوت و قدرت علی بن ابی‌طالب (ع)، همچنین نقش پیامبر (ص) در هدایت اهل ایمان از هر نوع خطر و تهدید است.

    ندای جنیان
    ابن شهرآشوب در یکی از روایت‌های خود به داستان تمیم داری اشاره می‌کند که در یکی از محل‌های میان راه شام توقف کرد. زمانی که او تصمیم گرفت شب را در آنجا بگذراند، به خود گفت که امشب از اهل آن وادی در امان است. این نوع سخن از آنجا ناشی می‌شود که اهل جاهلیت معمولاً در زمان‌های قدیم از جنیان ساکن در مناطق خود درخواست امان می‌کردند. آن‌ها می‌پنداشتند که جنیان می‌توانند به آن‌ها آسیب برسانند و به همین دلیل، درخواست امان در برابر آن‌ها امری رایج بود.
    اما در میانه‌ی شب، صدایی از دل صحرا به گوش تمیم رسید که به او هشدار می‌داد: “به خدا پناه ببر، زیرا جنیان هیچ‌کس را در امان نخواهند گذاشت به جز آنچه خداوند بخواهد.” آن صدا همچنین گفت که پیغمبر امین، یعنی حضرت محمد (صلى الله علیه و آله و سلم)، مبعوث شده است. جنیان به خاطر ظهور پیامبر (ص) و رسالت ایشان در حالت ترس و وحشت قرار دارند و در حین این وضعیت، جنیان در حجون که مکانی نزدیک به مکه است، در پی او نماز خوانده و از مکر شیاطین و خطراتی که آنها ایجاد می‌کردند، مصون مانده‌اند.
    این صدا همچنین اشاره کرد که جنیان با تیرهای شهاب از آسمان رانده شدند و از آنها خبری دیگر نخواهد بود. در نهایت، آن صدا به تمیم توصیه می‌کرد که به سراغ حضرت محمد رسول خدا (ص) برود، کسی که پروردگار عالمیان او را فرستاده است.
    این روایت نه تنها نشان‌دهنده عظمت و مقام پیامبر اکرم (صلى الله علیه و آله) است، بلکه نشان‌ می دهد که حتی جنیان نیز از ظهور این شخصیت باعظمت و رسالت او آگاه بودند و از اینکه او مأمور به هدایت بشر شده است، به شدت تأثیر پذیرفته بودند.

    حمله جنیان
    شیخ طبرسی و دیگران از زُهری نقل کرده‌اند که وقتی حضرت ابوطالب، عموی پیامبر اکرم (صلى الله علیه و آله و سلم)، دار فانی را وداع کرد، بلا و مصائب بر پیامبر اکرم (ص) شدت یافت و اهل مکه تصمیم به آزار و اذیت او گرفتند. در این اوضاع دشوار، پیامبر (ص) به طایف (قبیله‌ای در نزدیکی مکه) روی آورد و امیدوار بود که شاید برخی از آن‌ها به او ایمان بیاورند.
    هنگامی که حضرت به طایف رسید، با سه نفر از رؤسای طایف که برادر بودند، به نام‌های عبیدی الیل، مسعود و حبیب پسران عمرو بن عمیر، ملاقات کرد. پیامبر اکرم (ص) اسلام را به آن‌ها اظهار کرد، اما یکی از آن‌ها با بی‌احترامی گفت: “اگر خدا تو را فرستاده باشد، من جامه‌ های کعبه را دزدیده‌ام!” دیگری نیز با تمسخر افزود: “خدا نمی‌توانست از تو بهتر کسی برای پیامبری بفرستد؟” سومین نفر با قاطعیت گفت: “والله، بعد از این با تو سخن نمی‌گویم؛ چون اگر پیامبر باشی، شأن تو برتر از آن باشد که باید با تو صحبت کنم، اگر هم بر خدا دروغ می‌گویی، سزاوار نیست که با تو گفتگو کنم.”در پی این توهین‌ها، مردمان طایف که شاهد رفتار سرکرده‌ها با پیامبر (ص) بودند، به دو طرف راه صف کشیدند و سنگ به سوی آن حضرت پرتاب کردند. این رفتار موجب جراحت پای مبارک ایشان شد و خون از آن قدم‌های عرش‌پیما به زمین جاری گردید. پس از این وضعیت، پیامبر (ص) به سمت باغی از باغ‌های آن‌ها رفت تا در سایه درختی استراحت کند. عتبه و شیبه، دو نفر از دشمنان سرسخت پیامبر (ص)، در آن باغ بودند و هنگامی که حضرت آنان را دید، در دل خود ناراحتی و غم را احساس کرد، زیرا دشمنی و عداوت‌شان با رسول خدا (ص) آشکار بود.
    در آن زمان، عتبه و شیبه غلامی به نام عداس داشتند که نصرانی و اهل نینوا بود. آن‌ها انگورهایی را برای حضرت فرستادند و وقتی غلام به خدمت پیامبر (ص) رسید، ایشان از او پرسید که از کدام سرزمین هستی. عداس پاسخ داد که اهل نینوا است. آن حضرت سپس فرمود: “از شهر تو یونس بن متی، بنده شایسته خدا است.” عداس با تعجب پرسید: “تو چگونه می‌دانی یونس کیست؟” حضرت داستان یونس را برای او نقل کرد و این‌چنین عداس به دینی رسید که به او بشارت داده شده بود. او به سجده افتاد و پاهای پیامبر (ص) را بوسید، در حالی که خون از آن پاها چکیده بود.
    عتبه و شیبه چون حال عداس را مشاهده کردند، به سکوت درآمدند و او را از سجده برپاها و بوسیدن پاهای رسول خدا (ص) مورد سوال قرار دادند. عداس در پاسخ به آنان گفت که حضرت شایسته این احترام است و او از حال یونس خبر داده است. عتبه و شیبه به او گفتند که به یاد دین خود باشد و از هشدارها و فریب‌های پیامبر (ص) فاصله بگیرد. در نتیجه، پیامبر از رفتار آنان ناامید شده و دوباره به سوی مکه بازگشت.
    وقتی حضرت به نخله (محله‌ای در نزدیکی مکه) رسید، در میانه شب مشغول نماز شد. در این حال، گروهی از جن نصیبین (منطقه‌ای در یمن) بر او گذشتند و در حالی که حضرت نماز صبح را اقامه می‌کرد و قرآن می‌خواند، به کلام او گوش فرا دادند و ایمان آوردند. جن‌ها به سوی قوم خود بازگشتند و ایشان را به اسلام دعوت کردند.
    در روایتی دیگر آمده است که حضرت مأمور شد که رسالت خود را به سوی جنیان نازل کند و آن‌ها را به اسلام دعوت نماید. حق تعالی گروهی از جن‌ها را از اهل نصیبین به سوی حضرت فرستاد. حضرت با اصحاب خود گفت: “من مأمور شدم که امشب بر جنیان قرآن بخوانم، آیا کسی از شما از پی من می‌آید؟” عبدالله بن مسعود با ایشان همراه شد.
    عبدالله می‌گوید: “وقتی به أعلای مکه رسیدیم و حضرت داخل دره حجون شد، خطی برای من کشید و فرمود که در آن خط بنشین و بیرون نیای تا من نزد تو بیایم.” پس حضرت خود رفت و مشغول نماز شد. ناگهان تعداد زیادی از جنیان، مانند ابرهایی سیاه، به سراغ من آمدند و بین من و حضرت حایل شدند به طوری که صدای او را نشنیدم. به تدریج آن جنیان پراکنده شدند و عده‌ای باقی ماندند.
    پس از فارغ شدن از نماز صبح، پیامبر (ص) بیرون آمد و از عبدالله پرسید: “آیا چیزی دیدی؟” عبدالله پاسخ داد: “بله! مردان سیاه‌پوشی که لباس‌های سفیدی بر تن داشتند.” حضرت فرمود: “این‌ها جن نصیبین بودند.” به نقل ابن عباس، آن جن‌ها هفت نفر بودند و حضرت آن‌ها را به عنوان رسولانی به سوی قوم‌شان فرستاد، در حالی که برخی دیگر ذکر کرده‌اند که تعداد آن‌ها نه نفر بوده است.
    این روایت، نشان‌دهنده تأثیرگذاری پیامبر (ص) بر سرسخت‌ترین دشمنانش و همچنین عظمت رسالت او است که حتی جنیان را نیز در مسیر ایمان به خدا هدایت کرد.

    معجزات نوع هفتم
    این نوع معجزات به اخبار غیبی حضرت رسول اکرم (صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم) مربوط می‌شود. همچنین آنچه در ادامه به عنوان اخبار امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) از غیب ذکر خواهیم کرد، به خوبی نشان‌دهنده این موضوع است، زیرا آنچه امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) از غیب آگاه است، از پیامبر اکرم (صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم) دریافت کرده و از نور نبوت بهره‌مند شده است:

    اشرفی
    روایت شده است که حِمْیَرى از حضرت صادق (علیه السلام) نقل کرده که در یکی از روزهای مهم تاریخ اسلام، یعنی روز نبرد بدر، برکات و رحمت‌های الهی در حال ظهور بود. در این روز بزرگ، حضرت رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) به همراه یاران و رفقای خود با دشمنان روبرو شدند. در این نبرد، عباس بن عبدالمطلب، عموی پیامبر (ص)، اشرفی‌ها و اموال قابل توجهی را به همراه داشت که نشان‌دهنده‌ی وفاداری و حمایت او از دین خدا بود. حضرت رسول (ص) در پاسخ به نیازهای جنگی و وضعیت ویژه‌ای که پیش آمده بود، اشرفی‌هایی که عباس همراه داشت را از او گرفت.
    عباس که به خوبی می‌دانست در این شرایط بحرانی و برای حفظ دین و ایمان چه فداکاری‌هایی لازم است، به پیامبر (ص) گفت: «یا رسول اللّه، من غیر از این چیزی ندارم.» این جمله نشان‌دهنده‌ی اعتماد و اطمینان عباس به مقام پیامبر (ص) و درک عمیق او از اهمیت حفاظت از دین اسلام بود.
    اما نکته‌ای که اهمیت دارد این است که حضرت پیامبر اکرم (ص) به عباس فرمود: «پس چه چیزی را نزد همسر خود، ام الفضل، پنهان کرده‌ای؟» این سوال به صورت عمیق به وجدان عباس اشاره می‌کرد و نشان‌دهنده‌ی آن بود که پیامبر (ص) به تمام جوانب زندگی ایشان آگاه است و از همه امور مطلع است. عباس در این لحظه، با ایمان و صداقت تصمیم به گواهی دادن گرفت و با صدای بلند گفت: من بر وحدانیت خدا و رسالت تو شهادت می‌دهم؛ چرا که در آن زمانی که اموالی را به خداوند سپردم، هیچ کس نبود که مانند خداوند به من یاری برساند.
    در ادامه خداوند متعال به پیامبر (ص) وحی فرستاد که به عباس بگوید: «به اسیرانی که در دست شما هستند بگویید اگر خداوند در دل‌های شما نیکی و خیرخواهی بیابد، به شما چیزی بهتر از آنچه از شما گرفته شده است عطا خواهد کرد.» این پیام الوهیت نه تنها به عباس امید و دلگرمی داد، بلکه بیانگر این حقیقت است که خداوند بر بندگان خود رحم می‌کند و در برابر نیک‌خواهی‌ها و صداقت آن‌ها پاسخ مثبت می‌دهد.
    به مرور زمان، عباس بن عبدالمطلب به قدری ثروتمند و موفق شد که به عنوان یکی از تجار معروف در عصر خود شناخته شد. روایت شده که او دارای بیست غلام بود که هر یک از آن‌ها برای تجارت حداقل بیست هزار درهم در اختیار داشتند. این موفقیت بیانگر پاداش الهی به دلیل صداقت، ایمان و فداکاری اوست. زندگی عباس، همواره نمونه‌ای از وفاداری و حمایت از دین اسلام بود و نشان می‌دهد که چگونه خداوند پاکی‌ها و نیکی‌های بندگان خود را جبران می‌کند.

    پرسش ناگفته
    ابن بابویه و راوندی از ابن عباس روایت کرده‌اند که روزی ابوسفیان، یکی از سران قریش در عصر پیامبر اسلام (ص)، به خدمت حضرت رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) آمد. او با عزم و اراده‌ای خاص به نزد پیامبر (ص) آمد و خواست سوالی بپرسد. وقتی که به پیامبر (ص) رسید، حضرت نگاه مهربان و صمیمی‌ای به او داشت و فرمود: «اگر می‌خواهی، من می‌توانم به تو بگویم که چه سوالی در نظر داری؟» ابوسفیان که از اوج کنجکاوی و اشتیاق برای دانستن سوال خود غرق شده بود، در پاسخ گفت: بله، یا رسول اللّه! بفرمایید. حضرت فرمودند: میخواهی از مقدار عمر من سوال کنی. ابوسفیان با تعجب تایید کرد و گفت می‌خواهم بدانم چند سال از عمر شما باقی مانده است؟
    حضرت رسول در پاسخ به او فرمودند: «من شصت و سه سال عمر خواهم کرد.» این پاسخ کارش را به خوبی انجام داد. ابوسفیان که با شگفتی به این پیشگویی پیامبر (ص) گوش می‌داد، به سرعت گفت: «گواهی می‌دهم که تو راست می‌گویی.» اما حضرت پیامبر (ص) با نگاهی تیز و دقت‌نظر به او پاسخ داد: تو با زبان گواهی می‌دهی، اما در دل ایمان نداری.
    ابن عباس در ادامه می‌افزاید که به خدا سوگند، گفته پیامبر (ص) درست بود و ابوسفیان در واقع یکی از منافقان آن زمان بود. یکی از نشانه‌های نفاق او این بود که در پایان عمرش که نابینا شده بود، روزی در مجلسی نشسته بود که حضرت علی بن ابی‌طالب (علیه السلام) نیز در آن مجلس حضور داشت. در این موقع مؤذن اذان گفت و به هنگام گفتن کلمات «اَشْهَدُ اَنَّ مُحَمّدَا رَسُولُ اللّهِ»، ابوسفیان به جمع حاضر گفت: «آیا در این مجلس کسی هست که باید رعایت او را کرد؟» شخصی از حاضران پاسخ داد: نه، هیچ کس وجود ندارد.
    ابوسفیان در ادامه با کنایه و طعنه‌ای گفت: «ببینید این مرد هاشمی نام خود را در کجا قرار داده است.» در این لحظه، حضرت علی (علیه السلام) با محبت و آرامش به ابوسفیان پاسخ داد: خدا دیده تو را گریان گرداند، ای ابوسفیان! خدا این چنین کرده است و تو نمی‌توانی این را انکار کنی؛ زیرا که حق تعالی فرموده است: «وَرَفَعْنالَکَ ذِکْرَکَ»، یعنی ما نام تو را بلند کردیم و در دل‌ها گذاشتیم.
    ابوسفیان که به وضوح حس می‌کرد به او بازتابی از نفاق و دودلی خود داده شده است، گفت: «خدا بگریاند دیده کسی را که در اینجا گفته است کسی نیست که مراعاتش لازم باشد و با این کار  مرا بازی داده است!» این گفتگوها نشان‌دهنده معانی عمیق ایمان و نفاق است و نیز نشان‌دهنده مقام والای پیامبر (ص) و اهل‌بیت (ع) در جامعه آن زمان.

    خبر از خود کشی
    راوندی از ابوسعید خدری نقل کرده است که در یکی از سفرها و جنگ‌های ما، ما گروهی از جنگجویان، شامل نه یا ده نفر، گردهم آمدیم و تصمیم گرفتیم که در این مأموریت سخت، کارهای خود را تقسیم کنیم. ما هر کدام بر حسب توانایی و مهارت‌های خود، وظایف و مسئولیت‎های مشخصی را بر عهده گرفتیم. یکی از رفقای ما، که به نظر می‌رسید توانمندی‌های خاصی دارد، بار زیادی را به دوش کشید و به تنهایی وظایف سه نفر را به خوبی انجام می‌داد. این توانایی او باعث شده بود که همه ما از او رضایت کامل داشته باشیم و او را بسیار تحسین کنیم.
    زمانی که ما احوال این جنگجو را به حضرت رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) گزارش دادیم و از تلاش و فعالیت‌های او در میدان نبرد و کارهایش صحبت کردیم، پیامبر (ص) با تأمل به ما نگریست و فرمود: «او مردی است از اهل جهنم.» این جمله پیامبر (ص) برای ما بسیار غیرمنتظره و شگفت‌آور بود، چرا که در آن لحظه کاملاً احساس می‌کردیم که او فردی است شجاع و سخت‌کوش.
    وقتی ما به دشمن رسیدیم و جنگ آغاز شد، همان فردی که ما از او تعریف می‌کردیم، تیری به سمت خود شلیک کرد و به زندگی خود پایان داد. این اقدام او باعث شد که ما در حیرت و سردرگمی فرو برویم. بعد از این حادثه، ما خبر را به ایشان منتقل کردیم. پیامبر (ص) در پاسخ به ما گفت: من گواهی می‌دهم که من بنده و رسول خدا هستم و خبر من دروغ نمی‌شود.
    این روایت به ما این درس را می‌دهد که ممکن است ظاهر یک فرد و کارهای او ما را به اشتباه بیاندازد، اما خداوند و پیامبر (ص) می‌دانند که در باطن انسان‌ها چه می‌گذرد. اعمال و نیت‌های قلبی افراد از آنچه که در ظاهر دیده می‌شود، مهم‌تر است. اگرچه آن مرد در ظاهر توانمند به نظر می‌رسید، اما در نهایت نیت و عمل او بر اساس اصول صحیح انسانی و الهی نبود که او را به این سرنوشت دچار کرد.

    خبر از سود
    راوندی روایت می‌کند که روزی مردی به خدمت حضرت رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) آمد و با حالتی نگران و ناامید گفت: «یا رسول اللّه! دو روز است که من طعام نخورده‌ام و از گرسنگی رنج می‌برم.» حضرت با توجه به وضعیت او، فرمودند: برو به بازار و ببین چه چیزی می‌توانی پیدا کنی.
    مدتی گذشت و در روز بعد، آن مرد دوباره به نزد پیامبر (ص) آمد و با ناامیدی گفت: «یا رسول اللّه، دیروز به بازار رفتم، اما هیچ چیزی نیافتم و بی‌شام خوابیدم.» پیامبر (ص) با روحیه‌ای مثبت به او فرمودند: دوباره برو به بازار و تلاش کن.
    آن مرد به بازار رفت و این بار متوجه شد که یک قافله تازه وارد شده است و کالاهایی را با خود آورده‌اند. او از میان آن متاع‌ها خرید کرد و توانست به یک اشرفی نفع خوبی به دست آورد. پس از خرید، با حالتی شاد و با خوشحالی به خانه رفت.
    اما روز بعد، دوباره به خدمت پیامبر (ص) آمد و باز هم گفت: «در بازار چیزی نیافتم.» پیامبر (ص) به او فرمودند: «تو از فلان قافله متاعی خریدی و از آن یک دینار سود به دست آوردی!» مرد با تعجب پاسخ داد: بله، درست است.
    حضرت با نگاهی تیزبینانه به او گفتند: «پس چرا دروغ گفتی و حقیقت را انکار کردی؟» مرد با شرمندگی گفت: گواهی می‌دهم که تو راست‌گو هستی، و من برای این انکار کردم که بدانم آیا تو به آنچه که مردم انجام می‌دهند، آگاهی داری یا نه، و به این وسیله یقین من به پیامبری‌ات بیشتر گردد.
    حضرت رسول (ص) سپس فرمودند: هر که از مردم بی‌نیازی کند و از کسی درخواست نکند، خداوند او را غنی می‌گرداند. و هر کسی که درِ درخواست را به روی خود بگشاید، خدا بر او هفتاد درِ فقر را باز می‌کند، به گونه‌ای که هیچ یک از آن‌ها نمی‌تواند مانع او شود.
    پس از این صحبت‌ها، آن مرد تصمیم گرفت که دیگر از کسی درخواست نکند و به تدریج وضعیت او بهبود یافت و حالش حسابی نیکو شد.
    این روایت به ما درس‌های مهمی از ایمان و توکل به خدا می‌دهد. نشان می‌دهد که چگونه با اعتماد به لطف الهی و تلاش در عین عدم درخواست کمک از دیگران، می‌توان در زندگی موفق بود و بر مشکلات غلبه کرد.

    اتفاقات جنگ
    روایت شده است که زمانی که جعفر بن ابی‌طالب از حبشه به مدینه بازگشت، حضرت رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) او را در سال هشتم هجری برای شرکت در جنگ مؤته فرستاد. مؤته، که نام قریه‌ای در بلقا و در اراضی شام است، به فاصله دو منزل تا بیت المقدس واقع شده بود. پیامبر بزرگوار (ص) حضرت جعفر را به همراه زید بن حارثه و عبدالله بن رواحه به عنوان فرماندهان لشکر منصوب کرد. این ماموریت به دلیل تهدیدات قیصر روم و لشکریانش که به مسلمانان حمله کرده بودند، انتخاب شده بود.
    زمانی که لشکر مسلمانان به منطقه مؤته رسیدند، با لشکر عظیم دشمن که آماده جنگ شده بود، مواجه شدند. دو طرف زمین جنگ را آماده کردند و صفوف خود را تشکیل دادند. در این میان، جعفر بن ابی‌طالب که با عزم و اراده‌ای مثال‌زدنی در میدان حاضر شده بود، از صف طویل رزمندگان بیرون آمد و با صدایی رسا به مردم ندا داد: «ای مردم! از اسب‌ها پیاده شوید و با دشمن روبرو شوید!» این فرمان از او برای این بود که مسلمانان متوجه شوند که فرار از میدان نبرد امکان‌پذیر نیست و باید با شجاعت به مقابله با دشمن بپردازند.
    با وجود اینکه مسلمانان ابتدا در پذیرفتن این فرمان کمی تردید کردند، اما جعفر خود از اسب پیاده شد و اسبش را رها کرد. او عَلَم جنگ را در دست گرفت و به سمت دشمن حمله کرد. نبرد به شدت آغاز شد و کافران به سمت او حمله‌ور شدند، در این میان جعفر با روحیه‌ای بسیار بالا، به مبارزه‌اش ادامه داد و چندین حمله متقابل را پاسخ داد. او نخستین بار دست راستش قطع شد، اما علم را با دست چپش نگه داشت و باز هم به جنگیدن ادامه داد.
    جعفر نه تنها شجاعانه جنگید، بلکه با روحیه‌ای رزمنده تا جایی پیش رفت که در اثر ضربات مکرر از سوی دشمن، به او بیش از پنجاه زخم رسید و بر اساس روایتی دیگر، نود و دو زخم به او وارد شد. در نهایت، دست چپش نیز قطع شد و او علم را به سینه‌اش بچسباند و تا آخرین لحظه مقاومت کرد. اما یک کافر، با کینه و خشم، شمشیرش را بر کمرگاه جعفر فرود آورد و او را به شهادت رساند. در آن لحظه، علم او بر زمین افتاد.
    در همان روزی که جعفر در مؤته شهید شد، حضرت رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) در مدینه بر منبر رفت و بعد از نماز صبح به مسلمانان خبر داد که برادران شما در حال جنگ با مشرکان هستند. او مجاهدت‌ها و شجاعت‌های هر یک از رزمندگان را نقل می‌کرد تا این که به خبر شهادت زید بن حارثه و سپس جعفر اشاره کرد. روایت شده است که پیامبر (ص) فرمود: «جعفر علم را برداشت و پیش رفت و به میدان جنگ توجه کرد.» سپس ادامه داد که «یک دستش قطع شد و علم را به دست دیگر گرفت» و بعد از آن نیز دست دیگرش قطع شد و علم را به سینه‌اش نچسباند.
    بعد از شهادت جعفر، عبدالله بن رواحه نیز به میدان جنگ رفت و پس از آن که او نیز به شهادت رسید، علم را خالد بن ولید برداشت و مسلمانان به خاطر فشار دشمن ناچار به عقب‌نشینی شدند.
    پس از پایان نبرد، حضرت رسول اکرم (ص) از منبر پایین آمد و به منزل جعفر رفت. او عبدالله بن جعفر را طلبید و در دامن خود نشاند و با محبت و اشتیاق به او دست کشید. در این حال، اسماء بنت عمیس همسر جعفر، با اشاره به فرزندش پرسید: «چرا اینگونه بر سر او دست می‌کشی که گویی یتیم است؟» حضرت فرمود: «امروز جعفر شهید شد.» به این عبارت، اشک از چشمان مبارک او جاری شد.
    حضرت فرمودند که پیش از شهادت، دست‌های جعفر بریده شد و خداوند به جای آن‌ها دو بال از زمرّد سبز به او عطا کرد تا اکنون با ملائکه در بهشت پرواز کند. همچنین از حضرت صادق (علیه السلام) روایت شده که حضرت رسول (ص) و حضرت فاطمه (علیها السلام) به همدیگر گفتند که بر جعفر باید گریست و هر چه در حق او گفته شود، راست است.
    علاوه بر این، حضرت فاطمه را سفارش کردند که طعامی برای اسماء بنت عمیس آماده کند و به خانه‌اش برود تا او را تسلی دهد و به مدت سه روز در کنار او باشد. این نشان‌دهنده محبت و توجه ویژه پیامبر (ص) به خانواده شهدا و اهمیت تسلی دادن به آن‌ها در چنین شرایطی است.

    اخبار غیبی
    در پایان، قصد داریم به صورت مختصر تعدادی از پیشگویی های دیگر پیامبر اکرم (ص) را ذکر کنیم.
    حضرت رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) درباره نامه‌ای که حاطب بن ابی بلتعه به اهل مکه در زمان فتح مکه نوشته بود، خبر داد. این نامه محتوای مهمی داشت و نشان‌دهنده‌ی تحولات حساس آن دوران بود.
    علاوه بر این، پیامبر بزرگوار (ص) به ابوذر غفاری از بلایای آینده‌ای که بر او خواهد آمد خبر داد. او به ابوذر گفت که او در تنهایی زندگی خواهد کرد و همچنین در تنهایی خواهد مرد. با این حال، گروهی از اهل عراق بر او خواهند آمد تا او را غسل و کفن کرده و به خاک بسپارند. این پیشگویی نشان از سیر حوادث و تقدیر خلقت داشت.
    پیامبر (ص) همچنین به آنها گفت که یکی از همسرانشان بر شتری سوار خواهد شد که پشم فراوانی دارد و به جنگ وصی ایشان خواهد رفت. زمانی که او به منزل حوأب برسد، سگ‌ها بر سر راه او فریاد خواهند زد. این پیشگویی نشان‌دهنده‌ى اتفاقاتی بود که در آینده این زن انتظار می‌کشید و حاکی از وقوع حوادث ناگوار بود.
    از دیگر پیشگویی‌های ایشان این بود که عمار یاسر به دست «فئه باغیه» (دسته جات باغی و فاسد) کشته خواهد شد، و در زمان مرگ، آخرین توشه دنیوی اش شربتی از شیر خواهد بود. این خبر به عمار بیانگر سرنوشتش بود و به او امید و تهّور در مبارزه با ظالمین می‌داد.
    حضرت رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) همچنین خبر داد که حضرت فاطمه زهرا (علیها السلام)، نخستین کسی از اهل بیت اوست که به او ملحق خواهد شد.
    امیرالمؤمنین (علیه السلام) بارها در مجالس متعدد از پیامبر (ص) شنید که ریشش از خون سرش خضاب خواهد شد و او همواره منتظر چنین واقعه‌ای بود.
    از دیگر پیشگویی‌های پیامبر (ص)، شهادت امام حسین (علیه السلام) و یارانش بود. او مکان شهادت ایشان و کشندگان آنان را مشخص کرد و همچنین خاک کربلا را به ام سلمه داد و گفت که این خاک در زمان شهادت حسین (علیه السلام) به خون آغشته خواهد شد. این پیشگویی نه تنها از حوادث تلخ آینده خبر می‌داد، بلکه عمق احساسات و اهمیت کربلا را نیز نمایان می‌ساخت.
    پیامبر همچنین درباره شهادت امام رضا (علیه السلام) و دفن او در خراسان صحبت کرد.
    همچنین به زبیر اعلام کرد که او نخستین کسی خواهد بود که از عرب، بیعت امیرالمؤمنین (علیه السلام) را خواهد شکست.
    به عباس، عموی خود نیز فرمود که «وای بر فرزندان من از فرزندان تو» و اشاره به تبعاتی کرد که از این ارتباط به وجود خواهد آمد.
    پیامبر اکرم (ص) همچنین در مورد برگه ای که قریش نوشته بودند خبر داد که موریانه آن را می‌بلعد.
    خبرهای دیگری که از ایشان به گوش رسید، شامل ساخت شهر بغداد، مرگ رفاعه بن زید منافق و هزار ماه سلطنت بنی امیه، و کشتن مظلومانه حُجْر بن عدی و یارانش به دست معاویه بود.
    رویدادهای تلخی از جمله واقعه حُرّه، کور شدن ابن عباس و زید بن ارقم، و مرگ نجاشی، پادشاه حبشه و کشته شدن اسود عَنْسی در یمن در همان شب که کشته شد، نیز از جمله پیشگویی‌های حضرت رسول (ص) بود.
    علاوه بر این، ولادت محمد حنفیه برای امیرالمؤمنین (علیه السلام) و بخشیدن نام و کنیه خود به او نیز از جمله دیگر خبرها بود.
    همچنین، خبر دفن ابوایوب انصاری نزد قلعه قسطنطنیه نیز به این مجموعه پیشگویی‌ها افزوده شد.
    این پیشگویی‌ها نشان‌دهنده دانش وسیع حضرت رسول اکرم (ص) و نقش ایشان در تبیین آینده و سرنوشت اسلام و مسلمانان بوده و اهمیت واقعیت‌های تاریخی و اجتماعی زمان خود را آشکار می‌سازد.

    جمع بندی
    علامه مجلسی در کتاب “حیاه القلوب” در توصیف معجزات حضرت رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم)، پس از ذکر تعدادی از آن‌ها، بیان می‌دارد که آنچه از معجزات ایشان ذکر شده است، تنها بخشی بسیار کوچک و اندکی از مجموع معجزات بی‌پایان ایشان است. به عبارتی دیگر، هر کلمه، عمل و اخلاق پیامبر اسلام (ص) به نوعی معجزه به شمار می‌آید، به خصوص آن دسته از معجزات که به اخبار از امور نهانی و غیب مرتبط هستند.
    ایشان ادامه می‌دهد که کلام معجزه‌آسا و نظام‌مند پیامبر (ص)، همواره مشتمل بر چنین اخبار غیبی ای بوده و منافقان با ورود به عرصه‌ای از نفاق، می‌گفتند که درباره پیامبر (ص) چیزی را بر زبان نیاورید، زیرا دیوارها و سنگ‌ریزه‌ها نیز همه از گفته‌های ما به او خبر خواهند داد.
    اگر انسان عاقلی به این موضوع فکر کند و عقل خود را معیار قرار دهد، درخواهد یافت که هر حدیث از احادیث پیامبر (ص) و اهل بیت (ع) ایشان و هر کلمه از کلمات دیانت‌مدارانه و عمیق ایشان، خود معجزه‌ای شفا‌دهنده و از نوع خرق عادت است.
    آیا می‌توان تصور کرد که شخصی عادی بدون وحی و الهام الهی، بتواند شریعتی پایه‌گذاری کند که به موجب آن، نظم و انضباطی در امور معیشت و معاد همه مخلوقات برقرار گردد و همزمان تمامی راه‌ها و رخنه‌ها برای وقوع فتنه‌ها، نزاع‌ها و فسادها مسدود شود؟ اساساً هر اختلال و فساد ناشی از مخالفت با قوانین حقه است.
    بدون تردید، پیامبر اکرم (ص) در خصوص هر واقعیتی مرتبط با معاملات، تجارت‌ها، مضاربات و موارد گوناگون حقوقی دیگر، از قبیل مناسبات خانوادگی میان پدر و فرزند، زن و شوهر، آقا و بنده، خویشاوندان و اهالی محله، و روابط میان امراء و رعایا، قوانینی را مقرر کرده است که دست‌کم در سطح نظری بهترین سناریوها را ارائه می‌دهد. در حقیقت، تأمل در آداب نیکو و اخلاق عظیم در هر حدیث و خطبه ایشان، همانند نتیجه‌گیری‌ها و طراحی‌های چندین هزار ساله حکما را تحت شعاع قرار می‌دهد.
    در زمینه معارف الهی و تفسیرات عمیق معنوی، ایشان در مدت زمان کوتاه رسالت خود، آن‌قدر معارف را بیان کرده‌اند که با وجود تلاش‌های منفی و فسادهایی که از سوی طمع‌کاران دنیا بر جای مانده، آنچه به دست مردم رسیده، برای قرن‌ها و حتی تا روز قیامت در اختیار بزرگان علمای دیگر خواهد بود. البته عالمان هرگز به یک هزارم آن نخواهند رسید.
    به این ترتیب، می‌توان دریافت که عظمت پیامبر اسلام (ص) و رسالت ایشان به بخش‌های مختلف زندگی انسان‌ها و تولید معارف و دانایی‌هایی پرداخته است که در مقایسه با هر تفکر بشری، سادگی و عمق آن بی‌نظیر است.

    برگرفته از:
    کتاب پیام امام، نوشته ناصر مکارم شیرازی
    کتاب منتهی الآمال، نوشته عباس قمی
    تارنمای ویکی شیعه
    تارنمای دانشنامه اسلامی
    تارنمای ویکی فقه
    تارنمای پایگاه امام علی (ع)
    تارنمای راسخون
    تارنمای قدس آنلاین
    تارنمای عقیق
    وبلاگ کوثر

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *